[ad_1]
با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از سینما همراه باشید :
مهم نیست که قبل از شب اسکار «بازگشته» چندبار جایزهی اتحادیهها و مراسمهای دیگر را به خانه برده و مهم نیست لئوناردو دیکاپریو امسال چپ و راست به خاطر تکهپارهشدن توسط یک خرس وحشی بهترین بازیگر مرد اینجا و آنجا میشود. موضوع از این قرار است که وقتی به شب اسکار میرسیم انگار با رقابت تازهای طرف میشویم.
شاید مهمترینشان. آیا «بازگشته» میتواند از اینجا هم سربلند بیرون بیایید و آیا دیکاپریو موفق میشود بالاخره جای خالی مجسمهی اسکار را بر روی میز اتاقش پُر کند؟ یا این «مکس دیوانه: جادهی خشم» و جرج میلر هستند که شگفتیآفرینیهای امسالشان را به یک سرانجام دیوانهوار میرسانند.
یا شاید فیلم کوچک و ظریفی مثل «اسپاتلایت» تمام این نامهای بزرگ را انگشت به دهان بگذارد؟ برای کمک به پیشبینیهایتان بگذارید مهمترین نامزدهای مهمترین شاخههای اسکار ۲۰۱۶ را مرور کرده تا ببینیم آنها به چه دلیلی برای رقابت در بزرگترین مراسم سینمایی سال انتخاب شدهاند:
مکس دیوانه: جادهی خشم
Mad Max: Fury Road
«مکس دیوانه: جادهی خشم» که از درون ذهنِ جرج میلر خارج شده، اوج چشمانداز منحصربهفرد این کارگردان و نشاندهندهی دههها فعالیت او در سینما است. انگیزهای که او را به سوی ساخت این فیلم به حرکت انداخت در آن واحد ساده و رادیکال بود: او میخواست تعقیب و گریز بیپایانی را بسازد که تماشاگران را بدون مقدمهچینی و توضیح به درون اکشن رها کند و بگذارد تا خودشان اتفاقاتی که در حال وقوع است را تجزیه و تحلیل کنند. فیلم که برای خودش دارای جامعهای بدوی با مراسمها و زبانهای یگانهی خودش است، به سرعت تبدیل به نمایشی از سقوط جوامعِ مردسالارِ توتالیتر به وسیلهی کاراکتر زنی که از زمان ریپلی در «بیگانه» مانندش نیامده بود، شد.
زمان تولید هیچ فیلمی در این فهرست به اندازهی «جادهی خشم» طول نکشیده است؛ فیلمبرداری «جادهی خشم» به خاطر اتفاقات زیادی از جمله حادثهی یازده سپتامبر، تغییر استودیو و گرمای هوا عقب افتاد و ماجرا همینطوری ادامه داشت تا اینکه در سال ۲۰۱۲ لوکیشن فیلم از استرالیا به نامبیا منتقل شد. خود میلر دراینباره میگوید: «با توجه به بدبختیهایی که سر ساخت فیلم کشیدیم، با خیال راحت میگویم نتیجه بهتر از آن چیزی که باید میشد، درآمده است».
میلر تا آنجا که امکان داشت از جلوههای کامپیوتری استفاده نکرد و به این ترتیب احتمال بالا رفتن بودجه و ریسک را به جان خرید. او میگوید: «انگار هر روز سر صحنه نمیرفتیم. احساس میکردیم داریم میریم بیابان: با ماشینهای واقعی و مهاجمان واقعی که در تعقیب هستند». حالا «جادهی خشم» نیز یک مدعی واقعی است.
اسپاتلایت
Spotlight
«اسپاتلایت»، داستان گروهی از ژورنالیستهای روزنامهی بوستونگلوب که از رسوایی آزار و اذیتهای جنسی کلیسای کاتولیک پرده برمیدارند، یک معجزهی کوچولو است. فیلم در کنار اطلاعاتی که میدهد، سرگرمکننده هم باقی میماند و تحقیقاتِ خستهکننده و پیچیدهی ژورنالیستی را به یک تجربهی سینمایی درگیرکننده تبدیل میکند. بخش زیادی از موفقیت فیلم در این زمینه به تاد مککارتی، کارگردان و یکی از نویسندگان فیلم در کنار جاش سینگر مربوط میشود. آنها قبل از هرچیز دربارهی تیم اسپاتلایت و نحوهی کارشان تحقیق کردهاند تا دنیای فیلم واقعی به نظر برسد.
مککارتی میگوید: «نه من و نه جاش ژورنالیست نیستیم. اما ما میدانستیم هر صنعتی، فرهنگ، سیاستها و خصوصیات و چموخمهای ویژهی خودش را دارد. ما میخواستیم تا تمام اینها را به درستی رعایت کنیم». و اینگونه هم شد. از مبلمانِ کهنهی دفترکار گرفته تا میزهای درهمبرهم تا خستگی جوابپسدادن و بار احساسی سنگین حقیقتی که نمیتوانی ثابتش کنی. فیلم دارای چنان انرژی و احساس واقعگرایانهای است که به مستند پهلو میزند.
فیلمهای کمی دنیای درونی و فرهنگ روزنامهنگاری را به این درستی به تصویر کشیدهاند. مایکل کیتون که نقش والتر رابینسون، یکی از اعضای تیم اسپاتلایت را بازی میکند، میگوید: «این کار خیلی خیلی سختی بود، اما تام موفق شد. همین به تنهایی برای من بزرگترین دستاورد فیلم است».
مریخی
The Martian
این داستان واقعا نباید اینقدر سرگرمکننده باشد: مارک واتنی (مت دیمون) فضانوردی است که بعد از یک طوفان شن در مریخ، توسط همکارانش بر روی این سیاره رها میشود. او تا رسیدن فضاپیمای نجات، غذای کافی برای زنده ماندن ندارد. اما این داستان به مدد دستانِ توانای ریدلی اسکاتِ کارگردان و درو گوداردِ نویسنده، به این هدف رسیده است. درست مثل کتاب اندی ویر، اقتباس سینمایی آن نیز هیجانانگیز، بامزه، تکاندهنده و البته سرگرمکننده است. دیمون میگوید: «فیلم خیلی خوشبین است. من و ریدلی توافق کردیم که نمیخواهیم احساس ترس، مسئلهی میلیونها مایل دور بودن از همهکس و اینکه مارک مشکلات متعددی برای حل کردن دارد را از دست بدهیم».
اما در نهایت این توانایی واتنی در حل کردن مشکلات که شامل استفاده از مدفوع انسان برای حاصلخیزی خاک هم میشود، است که تماشاگران را مجذوب کرد. حالا تم نوعدوستی فیلم و این موضوع که کشورهای مختلف برای برگرداندن واتنی همکاری میکنند نیز بماند. اسکات میگوید: «اگر او میترسید، کارش تمام بود. خوشبینی چیزِ خوبی است. خیلی خوب». قبول داریم.
بازگشته
The Revenant
آلخاندرو گنزالس ایناریتو درست بعد از برنده شدن بهترین فیلم اسکار با «بردمن»، سراغ داستان ساده، ابتدایی و کمحرفی دربارهی تلاش بقا و رستگاری یک مرد رفت و سعی کرد تا تجربهی سینمایی خیرهکننده و غوطهورکنندهای را از درونش بیرون بکشد. لئوناردو دیکاپریو، ستارهی فیلم که نقش هیو گلس قهرمان فیلم را بازی میکند میگوید: «او میخواست با این فیلم یک داستان عامهپسند، یک سفر و یک قصهی کهن را تجربه کند. وقتی کارگردانی با این سابقه و استعداد از شما میخواهد تا او را در این سفر همراهی کنید، شما با کله قبول میکنید».
نتیجه به خاطر تصاویر شوکهکننده و زیبایش از طبیعتِ دستنخورده و بازی عالی دیکاپریو و تام هاردی که ضربان قلب بیننده را به جنبش میاندازد، قابلتوجه است. اوج دلهرهی فیلم سکانس حملهی خرس است که این روزها به خاطر امتناع تیم ساخت از توضیح چگونگی طراحی آن در میان سینمادوستان به یک افسانه تبدیل شده است. محض اطلاع خرس کاملا دیجیتالی است، اما شما هیچوقت چنین حسی بهتان دست نمیدهد.
دیکاپریو میگوید: «انگار دارید چیزی را نگاه میکنید که نباید نگاه کنید». گروه سازنده طوری نفس، عرق و خون این حیوان را بهطرز یکپارچهای طراحی کردهاند که لحظات تنشزای بو کشیدن او در آن اطراف کاری میکند تا تماشاگر واقعا خودش را درحال جویدن ناخنهایش پیدا کند.
اتاق
Room
«بازگشته» و «مریخی» دربارهی شخصیتهایی گرفتار در محیطهای وسیع و بیرحم بودند. اگرچه داستان «اتاق» در مقایسه با آنها در آلونکِ کوچکی در حیاط پشتی خانهای در اوهایو جریان دارد، اما این اتاقک برای مادر و پسری که در آن زندانی شدهاند، به اندازهی فضاهای مرگبار فیلمهای اشارهشده، دورافتاده و ظالم است. اِما داناهیو (نویسندهی فیلم که نامزد اسکار هم شده) برای نوشتنِ کتاب از پروندهی دردناکی در اتریش الهام گرفته بود که در آن مردی دخترش را برای دههها در انباری زندانی کرده بود. اما با وجود موضوع خشنِ فیلم، هردوی کتاب و فیلم بر روی باریکههای نوری که در این دنیای تاریکِ ناامیدانه یافت میشوند، تمرکز میکنند.
لنی آبراهامسون، کارگردان فیلم میگوید: «من با بیم و هراس به کتاب نزدیک شدم. اما از آنجایی که داستان از زاویهی دید پسری کوچک روایت میشود و از آنجایی که او توسط مادرش مراقبت میشود، در نتیجه با لحنِ شگفتانگیزی روبهرو میشویم که در تضاد با وحشتِ سیاه موقعیتشان است. و به عنوان یک کارگردان و پدر، میخواستم داستانی جهانی دربارهی پدر و مادر بودن و کودکی تعریف کنم که دارای معنای تکاندهندهی عمیقی باشد».
پل جاسوسها
The Bridge of Spies
استیون اسپیلبرگ با داستان واقعی وکیلی امریکایی (تام هنکس) که با تلاشهای زیادی موفق میشود خلبان امریکایی سقوط کرده در شوروی را با یک جاسوس روسی تعویض کند، ارتباط شخصی و نزدیکی داشت. او به عنوان کودکی در اوایل دههی ۱۹۶۰، مطمئن بود که جنگ سرد به پایان دنیا به وسیلهی انفجار بمبهای هستهای ختم خواهد شد. او میگوید: «کاملا احساس کردم که باید این داستان را تعریف کنم. هستهی فیلم دربارهی راستیگرایی شخصی است؛ اینکه چگونه قرار است با کارهایتان کنار بیایید و بهترین راه برای کنار آمدن با خودتان چیست».
او فکر میکند در دنیای واقعی همین قهرمانگرایی در سکوت بود که باعث شد دنیا نابود نشود. او میگوید: «ما هنوز اینجاییم». این درحالی است که پرداختن به راستیگرایی موضوع سختی در داستانی است که با جاسوسان، دیپلماتها و سیاستمداران پُر شده است. اسپیلبرگ میگوید: «آنها همه درحال بازی کردن هستند و فهمیدن اینکه چه کسی را میتوان باور کرد خیلی خیلی سخت است. چون همه به منافع خودشان فکر میکنند. همه چیزی دارند که نمیخواهند به ما بگویند. و این بخشی از یک فیلم جاسوسی است. شما نمیدانید چه کسی راست میگوید یا اهدافشان چیست. و قرار هم نیست که بدانید. شما فقط باید با این سواری همراه شوید».
رکود بزرگ
The Big Short
مایکل لوییس، نویسندهی خوششانسی است که تمام تیرهایش به هدف خورده. اقتباسهای سینمایی از روی سهتا از کتابهایش، «مانیبال»، «نقطهی کور» و «رکود بزرگ»، همه نامزدی بهترین فیلم اسکار را به دست آوردهاند. در «رکود بزرگ» که نگاهی به بحران اقتصادی ۲۰۰۸ میاندازد، آدام مککی، کارگردان و یکی از نویسندگان روی متخصصانِ اقتصادیِ ناجوری تمرکز میکنند که این سقوط را پیشبینی کرده بودند. او میگوید: «این همان چیزی بود که من را به این داستان جلب کرد؛ ایدهی انتخاب قهرمانان اشتباهی.
کسانی که ما باید بهشان گوش کنیم، کسانی هستند که ما از چشم در چشم شدن با آنها فرار میکنیم؛ کسانی که مُدلهای موهای بدی دارند». فیلم درست در زمانی اکران شد که کمپینهای انتخابات ریاست جمهوری داغ شده بود. او میگوید: «سیستمِ اقتصادی هنوز ناثبات است. تا وقتی که به انتخاب نمایندگان کنگره و رییسجمهورهایی که از بانکها پول برداشت میکنند، ادامه دهیم، حالاحالاها شاهد واشنگتونی خواهیم بود که با پول خریده میشود».
بروکلین
Brooklyn
داستان مهاجرت الیس لیسی (سیرشا رونان) در دههی ۱۹۵۰ از ایرلند به نیویورک، چیز جدیدی نیست، اما کولم توبین در کتابش موفق شده به لحن نوشتاری جذابی برسد که میلیونها خواننده را از سرتاسر جهان با خود همراه کند.
از همین رو، وقتی نیک هورنبی (نویسنده) و جان کرولی (کارگردان) تصمیم گرفتند تا این داستان را به پردهی سینما منتقل کنند، آنها میدانستند که برای متفاوتسازی این داستان باید از ملودرام شدن فیلم جلوگیری کنند. ناسلامتی فیلم دربارهی زنی است که هم دلش برای خانهی مادریاش تنگ شده و هم عاشق پسر هیجانانگیزی در نیویورک است و باید بین زندگی در خانهی جدیدش و بازگشت به جایی که میداند همیشه میشناخته، تصمیم بگیرد.
هدف کرولی برای عمیقسازی این داستان سر زدن به ساکتترین لحظات کاراکترها بود. او میگوید: «آنها برای من هستهی فیلم هستند و اینکه در اتاق تدوین از سناریو کم میکردیم و جای آن را با یک نگاه پر میکردیم خیلی رضایتبخش بود». و چه کسی بهتر از رونان را میتوان برای قفل کردن دوربین بر روی او پیدا کرد؛ کسی که فیلم را با سکوت و ظرافت باوقارش هدایت میکند. او میگوید: «در اوایل روزهای فیلمبرداری زمانهایی بود که در برخی برداشتها میگذاشتم دوربین برای مدت طولانیتری روی صورت سیرشا باقی بماند. حالا به آنها نگاه میکنی با خودت میگویی: خدایا خیلی عالیه!».
بری لارسن
اتاق
«آزاد شدن» دو معنی برای بری لارسن دارد. اولی زمانی است که کاراکترش در «اتاق» بعد از هفت سالِ زندانی بودن در یک آلونک آزاد میشود و این دقیقا همان اتفاقی است که با اکران این فیلم برای دوران کاری او نیز افتاده است. لارسن اگرچه ۲۶ سال سن دارد، اما ۲ سوم زندگیاش را به بازی سپری کرده. اما حضور در فیلم مستقلِ Short Term 12 به عنوان رییس یک یتیمخانه در نقش اصلی بود که توجهی لنی آبراهامسون، کارگردان «اتاق» را به خودش جلب کرد و او را برای کاراکتر قوی اما ضربهدیدهاش انتخاب کرد.
او میگوید: «بری در اوج وقارش، خیلی صمیمی هم است. در هنرنماییاش میتوانید نوجوانی که کاراکترش در زمان ربودهشدن بوده را ببینید که در نیمهی دوم فیلم از اهمیت زیادی برخوردار است». برای لارسن داستان موازی سفر کاراکترش و خودش به مقصدی آرامشبخش رسیده است. لارسن میگوید: «داستان فیلم تمثیل زیبایی دربارهی بزرگ شدن است. دربارهی زندگی کردن در یک فضای کوچک و بسته در جوانی و دیدن همهچیز به صورت سیاه و سفید. شجاعت میخواهد که در زمانش از این فضای کوچک به دنیای بزرگ و پیچیدهی بیرون قدم بگذارید. این دقیقا همان چیزی است که دارد در زندگیام اتفاق میافتد».
سیرشا رونان
بروکلین
در اکثر لحظاتِ «بروکلین»، سیرشا رونان ناراحتی کاراکترش به خاطر ترک کردن وطنش به مقصد امریکا را با نامحسوسترین و ساکتترین نگاهها و حرکات منتقل میکند. هنرنمایی جذاب، ظریف و متنوعش از ارتباط عمیقی که با این کاراکتر دارد سرچشمه میگیرد. او میگوید: «این داستان تقریبا بخشی از گذشتهی من است». چون والدین رونان نیز در دههی ۸۰ ایرلند را به مقصد نیویورک ترک کرده بودند و بعدها دوباره برای بزرگ کردن بچهها به سرزمین مادریشان برگشته بودند: «تمام اینها به کسی که من بودم، خیلی نزدیک بود».
این بازیگر که در سن ۱۳ سالگی اولین نامزدی اسکارش را برای فیلم «کفاره» بهدست آورده میگوید که این شناختهشدن دارای مشکلات و نگرانیهای خاص خودش بود: «برای اولین بار بود که در انتخاب پروژهها واقعا میترسیدم. نمیتوانستم پشت دنیایی که داشتم بخشی از آن میشدم مخفی شوم یا درون شخصیتی که کاملا متفاوت از آن کسی که هستم ناپدید شوم».
کیت بلانشت
کارول
نقشِ جزیی بلانشت در فیلم «آقای ریپلی بااستعداد» (۱۹۹۹) براساس رمانی از پاتریشیا هایاسمیت بود که باعث شد تا بلانشت کتاب قدیمیتر و ناشناختهتر این نویسنده، «بهای نمک» را بخواند. این کتاب که در سال ۱۹۵۲ تحت نام مستعار این نویسنده منتشر شد و بعدها به «کارول» تغییر نام داد، خیلی جلوتر از زمان خودش بود و ۱۶ سال بعد از اینکه بلانشت آن را خواند، به یکی از مهمترین نقشهای او تبدیل شد. بلانشت میگوید: «در رُمان کارول مثل همهی ابزار هوسبازی خیلی معمایی، دورافتاده و غیرقابلشناختن است.
اما فیلم دارای زاویهی دیدهای باظرافت، زیبا و متعادلتری بین کارول و ترزا است. جالبترین چالش من این بود که در کنار تمام اینها، باید جهنم شخصی و ساکتی که کارول در آن زندگی میکند را هم نشان میدادم». تاد هییزِ کارگردان بلانشت را به خاطر تعهدش به نمایش عمیق کاراکترهایش به طوری که تقریبا با آنها اشتباه گرفته میشود، تحسین میکند: «وقتی او را در نقش کارول میبینید، شاید فکر کنید حتما کاراکترش ربطی به او دارد. اما در واقعیت او اصلا شبیه کارول نیست. کیت هیچکدام از آن حالات غیرقابلپیشبینی و اختلالات روانی را ندارد. اما انگار او بلد است چگونه نقش کسی که به ابزار هوسبازی بقیه تبدیل میشود را بازی کند».
جنیفر لارنس
جوی
جنیفر لارنس بعد از «نمایشنامهی نقاط روشن» و «کلاهبرداری امریکایی»، در سومین همکاریاش با دیوید اُ.راسل میدانست که باید انتظار غیرمنتظرهها را داشته باشد. خودش اعتراف میکند: «من حتی خودم را سر خواندن فیلمنامه خسته نمیکنم. چون اصلا دیالوگها را به یاد نمیآورم. همیشه یادم میرود که این بخشی از شغلم است. چون همهچیز هرروز در حال تغییر است.
انگار دیوید زورش میآید فیلمی را مثل بچهی آدم درست کند». «جوی» براساس زندگی واقعی جوی مانگانو، مخترعِ طی شست و شوی کفِ جادویی و پرفروشی ساخته شده، بخش زیادی از هیجان و انرژیاش را مدیون لارنس است؛ کسی که در تمام صحنههای فیلم حضور دارد و در جریان ۱۲۳ دقیقهی فیلم تمام بیتهای احساسی ممکن را اجرا میکند. لارنس میگوید: «فیلم دربارهی کسب و کار، دربارهی عشق، دربارهی خانواده و دربارهی یک زن است. و خدا را شکر دربارهی طیکشی نیست. چون من طیکش خوبی نیستم».
شارلوت رمپلینگ
۴۵ سالگی
درام عاشقانهی «۴۵ سالگی» به کارگردانی اندرو هِی فیلمِ کلماتِ ناگفته و به زبان نیامده است و اتمسفرش با مقدار زیادی سکون و سردی پُر شده است و این دقیقا همان چیزی است که شارلوت رمپلینگ دوست دارد: «وقتی فیلمنامه را خواندم، با خودم گفتم :بزن بریم، این همون چیزیه که میخواستم». حالا در نزدیکی جشن تولدِ ۷۰ سالگیاش، ستارهی بریتانیایی فیلمهای «خدمتکار شب»، «حکم» و «استخر شنا» اولین نامزدی اسکارش را بهدست آورده است و از آنجایی که این اتفاق کاملا براساس خواستههای خودش افتاده، آن را شیرینتر هم میکند.
هنرنمایی او در «۴۵ سالگی» در قالب شخصیت کیت نمایش عظیمی از چهرهی بیآرایش و طبیعی او و قدرت لبخندِ مالیخولیاییاش است: «اینکه در این فیلم دیده شدم خیلی خوشحالم کرد. چون این همان چیزی بود که همیشه میخواستم انجام بدم. همیشه میخواستم در عمقِ عمقِ عمقِ خودم فرو برم. میخواستم آن نقش تبدیل به سفرم در سرتاسر دنیای بازیگری شود».
لئوناردو دیکاپریو
بازگشته
از قرار گرفتن درون لاشهی یک اسب مُرده گرفته تا جویدنِ جگرِ گاومیش و غوطهور شدن در آب منجمدکننده، امسال هیچکس مثل لئوناردو دیکاپریو زجر نکشیده است. اگرچه تمامی این کارهای سخت برای بازیگرها لذتبخش است، اما اولین انگیزهی دیکاپریو برای بازی کردن نقشِ هیو گلسِ لذت بردن از درد نبود، بلکه او بیشتر علاقه داشت تا چالش بازی کردن به جای کاراکتری که به ندرت حرف میزند را لمس کند. او میگوید: «من در گذشته به جای کاراکترهای باکلام زیادی بازی کردهام. بنابراین، میخواستم این نوعش را هم تجربه کنم: اینکه چگونه احساساتِ پیچیدهی گلس را توسط مقدار کمی دیالوگ منتقل کنم».
دیکاپریو به لطف همکاریاش با آلخاندرو جی. ایناریتوی کارگردان در این کار موفق شد؛ کارگردانی که هدفش برای فیلمبرداری تمام فیلم با نور طبیعی باعث شد تا دیکاپریو هر صحنه را با جزییات وسواسگونه تمرین کند تا بتواند به محض راه افتادن دوربینها، بهترین کارش را ارائه دهد. و از آنجایی که دیکاپریو در اکثر لحظات فیلم حضور دارد، لباساش به جزیی از روایت فیلم تبدیل شد: «همهچیز دربارهی پوست خرس است. اینکه در طول فیلم چه اتفاقی سر آن میآید؛ از زمانی که آن را پوشیدم و تا زمانی که گمش کردم؛ پوست خرس همیشه نمایشدهندهی قوس شخصیتی هیو گلس بود».
ادی ردمین
دختر دانمارکی
برای دههها از ادی ردمین به عنوان یکی از سختکوشترین بازیگران سینما یاد میشد. (ممکن است او را برای اولین بار در نقش پسر مت دیمون در فیلم «چوبان خوب» در سال ۲۰۰۶ دیده باشید.) اما در ۱۸ ماه گذشته، وضعیت ردمین طوری از این رو به آن رو شد که حالا از او به عنوان جانشین دنیل دیلویس نام برده میشود. سال پیش هنرنماییاش در نقش استفن هاوکینگ در «تئوری همهچیز» فقط به خاطر معلولیتش به جایزه بهترین بازیگر مرد ختم نشد، بلکه این توانایی ردمین در ترکیب کاریزما و جذابیتِ این فیزیکدان در بدن خراب او بود که عمق بازی او را تشکیل میداد.
اکنون او در نقش لیلی اِلب، فرد تِرَنسجِندری است که سعی میکند بدون از بین بردنِ ازدواجش، هویت واقعیاش را درک کند. دوباره مثل «تئوری همهچیز»، ردمین کاراکترش را نه توسط گریم و آرایش، بلکه از طریق قلب زنانهاش ترسیم میکند. تام هوپرِ کارگردان که با این بازیگر در مینیسریال «الیزابت اول» و فیلم «بینوایان» کار کرده، میگوید: «در رابطه با اِدی همهچیز از درون به بیرون جریان داشت. نگرانی اصلی او همیشه نه سفر فیزیکی، بلکه سفر عاطفی لیلی بود و این مسئلهی باورنکردنی را میتوانید در اجرایش ببینید». آلیشیا ویکاندر، همبازی او در فیلم نیز میگوید: «او آدم خیلی متفکری است. به خاطر همین هرگز با وجود او در نتیجهی فیلم شک نکردم».
برایان کرنستون
ترومبو
داستان دالتون ترومبو کموبیش پکیج فوقالعادهای برای یک فیلم زندگینامهای است. نویسندهی «تعطیلات رمی» در آن واحد هم مخالفِ کمیتهی فعالیتهای غیرآمریکایی بود (گروهی از نمایندگان کنگره که سیاستهایشان هالیوود را در اواخر دههی ۴۰ به گند کشید) و هم عاشقی بود که بیوقفه به نوشتن در وان حمام خانهاش ادامه میداد. با این حال، بازی برایان کرنستون به جای ترومبو در فیلمی به کارگردانی جی روچ فقط از بازیگری برمیآید که قبل از این تماشاگران تلویزیون را برای پنج فصل با «برکینگ بد» شگفتزده کرده باشد و سالها قبل نیز با «مالکوم در میانه» خندانده بود.
کرنستون میگوید: «خوشبختانه بالاخره زمانی میرسد که هر بازیگری آن را میخواهد؛ زمانی که فلان شخصیت طوری شما را به درون خودش میکشد که شما کاملا درکش میکنید. این را وقتی احساس میکنید که تکهای از کتابهایش را میخوانید یا با آشنایانش صحبت میکنید؛ حالا آن کاراکتر از فیلتر ویژهی شما عبور کرده است». روندِ تحول این شخصیت در فیلم در آن واحد متعلق به ترومبو و کرنستون است؛ نمایش ویژگیهای متضادِ این اسطورهی هالیوود یادآور مرد کاریزماتیکی است که زمانی ما او را به عنوان والتر وایت میشناختیم.
مایکل فاسبندر
استیو جابز
مایکل فاسبندر شاید شبیه موسس اپل نباشد (که اگر فیلم را ببینید نظرتان تغییر میکند)، اما شباهت هرگز هدف از انتخاب او نبود. فاسبندر برای سناریوی زندگینامهای آرون سورکین که زندگی استیو جابز را در زمان رونمایی از سه محصولش دنبال میکند، میبایست روحیه کاری و روح انسانی پدرِ مک را منتقل میکرد. با این حال، خودش از این پروسه به عنوان کاری که چندان به نتیجه نرسید، یاد میکند.
قبل از آغاز فیلمبرداری فاسبندر سناریوی سورکین را بارها و بارها و بارها بازحوانی کرد تا مطمئن شود توانایی اجرای صفحاتِ طولانی دیالوگهای پیچیده و تند و سریع او را در مقابل دوربینهای دنی بویلِ کارگردان دارد تا در نهایت او کسی نباشد که در روند فیلمبرداری تاخیر میاندازد. فاسبندر میگوید: «متنفرم بعد از یک روز بد به خانه برگردم. فقط به خاطر اینکه من به اندازهی کافی آماده نبودم. فیلمنامه در زمینهی زندگی درونی، اهداف و روان شخصیت اصلیاش، دربارهی ریتم است. اگر از ریتمش اطاعت کنی، کارت واقعا آسان میشود». بالاخره معلوم شد آن جوک قدیمی حقیقت دارد: چگونه میتوان نامزد اسکار شد؟ تمرین، تمرین و تمرین.
مت دیمون
مریخی
در «مریخی» عملیات نجات فضانورد مارک واتنی که اشتباهی توسط گروهش که فکر میکنند او مرده است بر سطح مریخ تنها گذاشته شده، به یک رویداد جهانی تبدیل میشود. این از آن نقشهایی است که به قهرمانی نیاز دارد که نه تنها باید بهصورت دستتنها تماشاگران فیلم را برای دو ساعت و اندی جذب کند، بلکه باید یک سیاره را هم با خود همراه کند. جسیکا چستین با خنده میگوید: «تمام دنیا میخواهند که او را به خانه برگردانند.
او کیست؟ مت دیمون. او آنقدر دوستداشتنی است که ما مجبور به همذاتپنداری با او میشویم». ریدلی اسکاتِ کارکشته برای مدتها است که یکی از طرفدارانِ این بازیگر بوده است: «بازی موردعلاقهی من از مت مربوط به فیلم «آقای ریپلی بااستعداد» میشود؛ آن نقش واقعا خاص بود.
اما کلا دوست دارم هرکاری که او میکند را ببینم». دیمون هم از طرفداران اسکات بوده و در اولین همکاریشان بود که آنها فهمیدند استایلشان از همان اول چقدر خوب با هم جفتوجور میشود. دیمون میگوید: «اصولا من دوست دارم برای تمرین با دیگر بازیگرها صبر کنم و بعد ببینم چه میشود». اما در این فیلم بهخصوص او صحنههای اندکی با دیگر بازیگران داشت: «خب، من سر صحنه آمدم و آماده بودم که شروع کنیم. روز اول ما اولین مونولوگِ فیلمنامه را ضبط کردیم. جایی که مارک متوجه میشود در مریخ گرفتار شده است. این یک مونولوگ دوصحنهای است و من آن را در یک برداشت انجام دادم. یکدفعه ریدلی وارد صحنه شد و گفت: خدایا، ما میتونیم با همدیگه دوتادوتا فیلم بسازیم!». شاید دفعهی بعد؟
آلخاندرو گونزالس ایناریتو
بازگشته
او به تکرار خودش علاقه ندارد، اما در هر فیلمی که میسازد میتوان نشانههایی از پروژهی بعدیاش را دید. آلخاندرو جی. ایناریتو با «بازگشته» روش جسورانهای را در زمینهی گرفتن برداشتهای بلند، پایین آوردن تعداد کاتها و تکیه به نور طبیعی در پیش گرفت که بدون ساختن «بردمن» امکانپذیر نبود. او میگوید: «من میخواستم مشکلات کاراکترها را در زمان واقعی حل کنم.
اینطوری مخصوصا اگر از زاویهی دید درست فیلمبرداری کنی، تماشاگران خیلی عمیقتر در تجربهی قهرمان داستان قرار میگیرند. این را از بردمن یاد گرفتم». او همچنین یاد گرفت تا در «بازگشته» بازیگرانش را در برابر ساعتها تمرین و شرایط منجمدکننده قرار دهد تا بتواند برداشتهای بلندش را در زمانی که نور درست بود بگیرد. طبق گفتهی آنها، تمام این سختیها ارزشش را داشت. لئوناردو دیکاپریو میگوید: «به محض اینکه با او ملاقات کردم، او چشمانداز دقیقی از ظاهر و احساس فیلم داشت».
البته که ارتباط برقرار کردن با چشمانداز ایناریتو همیشه اینقدر آسان نبوده است. تام هاردی میگوید: «او بیشباهت به تمام کارگردانانی است که تاکنون با آنها کار کردهام. او نگاه منحصربهفردی دارد. بنابراین، وقتی چیزی که میخواهد را در اختیارش میگذاری، تجربهی جذابی است. اینقدر دوستش دارم که فقط میخواهم بدانم چه چیزی میخواهد تا بتوانم برایش انجام دهم».
لنی آبراهامسون
اتاق
هیچوقت شانس با لنی آبراهامسون همراه نبوده است. پنج سال پیش او فقط کارگردان دو فیلم بلند بود که هیچکدامشان بیرون از کشورش، ایرلند سروصدایی ایجاد نکرده بودند. اما او نامهای ۱۰ صفحهای برای هموطنش اِما داناهیو نوشت؛ کسی که رمان دوستداشتنی «اتاق» را دربارهی یک مادر و پسرش که در یک آلونک زندانی شدهاند، نوشته بود. آبراهامسون در آن نامه مشخص کرد که میخواهد نسخهی کاملا دستکارینشدهای از کتابش بسازد و اینکه او باید کارگردان باشد.
داناهیو در ابتدا قبول نکرد، اما وقتی این کارگردان ساخت فیلم مستقل بعدیاش، «فرانک» را شروع کرد که در آن مایکل فاسبندر مشهور و جسور یک نقاب کاغذی به صورت میزد، داناهیو بله را داد. آبراهامسون میگوید: «رضایتبخشترین چیز این بود که ما از صفر شروع کردیم و دقیقا همان فیلمی را ساختیم که میخواستیم و به هدفمان دست پیدا کردیم». از آنجایی که کسی به نامزدی او اصلا فکر هم نمیکرد، پس در این زمینه حق با او است: «وقتی اسمم را شنیدم واقعا گیج و مبهوت شدم. خیلی شگفتانگیز است که زندگی همیشه قابلپیشبینی نیست».
آدام مککی
رکود بزرگ
هرچه بیشتر دربارهی فرهنگ حریصانه و نادانی آگاهانهای که به بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ ختم شد اطلاعات بهدست میآورید، بهتر متوجه میشوید که «رکود بزرگ» به کارگردان «گویندهی خبر»، آدم مککی احتیاج داشت. چه کسی بهتر از او میتواند از درون ناکامی و تراژدی و شکست، خنده و جذابیت بیرون بکشد؟ مککی که به عنوان یکی از نویسندگان فیلم نیز در این رشته نامزد اسکار شده میگوید: «فیلم دربارهی گروهی است که چیزی را دیدند که تمام فرهنگ ما ندید.
حواس ما کجا بود؟ همین فرهنگعامهی پرسروصدا و بیخاصیتی که همیشه اطراف ما را محاصره کرده است». فیلم با آگاهی به همین مسئله هر از گاهی داستان را متوقف میکند و سراغ مارگات رابی در وانِ کفکردهاش میرود تا اصطلاحاتِ اقتصادی را برای تماشاگران توضیح دهد. او میگوید: «ما میدانستیم این حرکتمان برخی قوانین اصولی فیلمسازی را میشکست، اما شما باید بگذارید خودِ داستان کاری که باید بکنید را بهتان بگوید. احساس کردیم که این بهترین روش است». در نهایت «رکود بزرگ» به اینجا رسید و معلوم شد مککی هم مثل کاراکترهایش، آینده را میدید.
جرج میلر
مکس دیوانه: جادهی خشم
هیچچیز تصادفی نیست. نه اسپری نقرهایرنگی که ناکس در دهانش خالی میکند و نه جمجمهی آهنینی که روی فرمان ماشین فیوریوسا خودنمایی میکند. وقتی جرج میلر تصمیم گرفت با «مکس دیوانه: جادهی خشم» به فرانچایزی که دوران کاریاش را استارت زده بود، بازگردد، او هیچ جزییاتی را به شانس و تصادف واگذار نکرد. تام هاردی، ستارهی فیلم میگوید: «شما وقتی با او دربارهی قبیلهها یا ماشینها صحبت میکنید، آنها همه برای او شخصیت هستند و معنایی دارند.
او در فیلم دربارهی آنها پُرحرفی نمیکند، اما همهی آنها بخشی از تصویرپردازی، زیباشناسی و نمادگرایی او هستند». و همین توجه به جزییات است که اولین نامزدی اسکار را برای این کارگردان به همراه آورده است. میلر اما ترجیح میدهد تا صحنه را در همکاری با بازیگران و تیمش هدایت کند.
شارلیز ترون میگوید: «همهچیز خیلی مشترک احساس میشد. اینطوری نبود که کارگردان باید به حرفهای من گوش کند و کاری را برای خوشحالم کردنم انجام دهد؛ همهچیز خیلی طبیعی و از دل برآمده بود». همچنین فیلم این فرصت را به میلر داد تا دههها تجربهاش را در کنار تکنولوژیهای روز قرار دهد و نیروی تازهای به درون رگهای اکشنی که سه دهه قبل نوسازی کرده بود، تزریق کند. میلر میگوید: «من همیشه عاشق هر مدیومی که مراسم خاصی برای تجربهی آن وجود دارد، بودهام. جادهی خشم باید در سینما دیده شود؛ تجربهی دیدن این فیلم در خانه نابود میشود. یا عبارتی دیگر فیلم باید با گردهمایی مردم در تاریکی دیده شود».
تاد مککارتی
اسپاتلایت
تحقیق و بررسی در میان تکه روزنامهها، اخبار و سندهای قانونی قدیمی شاید هیجانانگیز به نظر نرسد، اما وقتی تاد مککارتیِ به عنوان کارگردان و یکی از نویسندگان در کنار جاش سینگر تصمیم گرفتند تا تحقیقات روزنامهی بوستون گلوب دربارهی تجاوزهای جنسی کلیسای کاتولیک را به فیلم تبدیل کنند، آنها میدانستند که کلید موفقیت همان کاری است که ژورنالیستها میکنند: توجه و چسبیدن به حقایق.
مککارتی میگوید: «این داستان به خودیخودش دارای عناصر دراماتیک زیادی بود و ما فقط میبایست آنها را به صادقانهترین شکل ممکن ضبط میکردیم و خوشبختانه در این کار موفق شدیم» و مثل همهی ژورنالیستها، منابعشان خیلی به آنها کمک کردند. او میگوید: «خبرنگاران گلوب بهطرز عجیبی مفید بودند و خیلی برای ما وقت گذاشتند.
نه تنها در جریان گفتگوها و مصاحبههای بیشماری که در طول دو سال و نیم با آنها داشتیم، بلکه آنها با خواندن نسخههای مختلف فیلمنامه و موشکافی ریزبینانهی آنها نیز به ما کمک کردند». اکنون نتیجه به فیلمی تبدیل شده که در آن واحد در روایت موضوعش جذاب و جامع است و هم بهمان یادآور میشود که برای زنده نگه داشتن روزنامههای محلی دست به کار شویم. مککارتی میگوید: «ما میخواستیم تا در انتقال احساس و جسارتِ بازماندگان و ژورنالیستها مطمئن شویم. واکنش مثبتی که از آنها دریافت کردیم، به اندازهی هرچیز دیگری برایم اهمیت دارد».
آلیشیا ویکاندر
دختر دانمارکی
در روز بیست و نهمِ آپریلِ ۲۰۱۴، این بازیگرِ سوئدی تبار به خاطر بازی در فیلم هنری و موفقِ «یک رابطهی سلطنتی» که نامزد بهترین فیلم خارجیزبان اسکار ۲۰۱۲ نیز شد، معروف بود. او بازی در فیلمهای «شهادتنامهی جوانی» و «اکسماکینا» را تمام کرده بود و بدونشک دوران کاریاش در حال اوج گرفتن بود. اما در آن بعد از ظهر، درحالی که او سوار بر متروی لندن بود، اولین واکنشاش در هنگام خواندنِ آیتمی خبری دربارهی نسخهی سینمایی رمان دیوید ایبرشاف، «دختر دانمارکی» این بود: «واو، این فیلم مطمئنا عالی میشه».
در آن مقاله نوشته شده بود که تام هوپر کارگردانی ادی ردمین را در نقش اصلی برعهده دارد. ویکاندر با خندهای بلند میگوید: «شوخی نمیکنم. دو روز بعدش مدیر برنامهام بهم زنگ زد و گفت که آنها دارند برای شخصیت گِردا دنبال بازیگر میگردند». تحقیقات ویکاندر برای این نقش باعث شد تا او چیزهای زیادی دربارهی حقوق افراد تِرَنسجِندر و عشق یاد بگیرد. ویکاندر میگوید: «من کتابی به اسم «اکنون شوهرم یک زن است» نوشتهی لزلی هیلبرن را خواندم و او با کمال بزرگواری با تلفن هم با من صحبت کرد. و از این طریق بود که فهمیدم فرد با کسی که از همه به او نزدیکتر است به مصاف با این تغییر میرود. این چیزی بود که واقعا به خاطر سپردم و تحتتاثیرش قرار گرفتم. خوشحالم که بخشی از فیلم هم دربارهی همین موضوع است».
رونی مارا
کارول
آرامش و سکون به اندازهی بازی طوفانی و آشوبگرایانه میتواند خطرناک باشد و رونی مارا اعتراف میکند این چیزی بود که وقتی به جای میا واشیکوفسکا به درام تاریخی «کارول» به کارگردانی تاد هییز پیوست به آن فکر میکرد. مارا در نقش دختر فروشندهای بازی میکرد که برای چیزی که تجربه میکند، ارتباط عاشقانه با زن مرموز بزرگتر از خودش، کلمهای برای توصیف ندارد.
مارا توضیح میدهد: «فیلمنامه را دوست داشتم، اما نگران این بودم که نکند فیلم چیز زیادی برای من نداشته باشد یا من نتوانم چیزی به آن اضافه کنم». خوشبختانه همراه شدن با بازیگر مقابلش به او کمک کرد: «من از زمانی که در ۱۳ سالگی «الیزابت» را دیدم، به کیت بلانشت به عنوان الگو نگاه میکردم و به محض اینکه کیت به همبازیام تبدیل شد، خیالم راحت شد».
کیت وینسلت
استیو جابز
یک بازیگر به دلایل مختلفی یک نقش را قبول میکند: کار کردن با کارگردانی که تحسینش میکند یا بالا بردن عیارِ فیلمنامهای که دوستش دارد یا شاید فیلم در هاوایی جریان دارد! اما کیت وینسلت نقش جونا هافمن را بیشتر به خاطر اینکه او را ترساند قبول کرد. وینسلت میگوید: «وقتی شما چگونگی بازی در یک نقش را میدانید، دیگر جایی برای چالش و سرگرمی باقی نمیماند. فیلمنامه را خواندم با خودم فکر کردم: خدایا، واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم».
چون او نه تنها قرار بود دیالوگهای رگباری و سنگین آرون سورکین را اجرا کند، بلکه میبایست آنها را با لهجهای به زبان میآورد که نشاندهندهی ریشهی لهستانی و ارمنی او بود. اما او لازم نبود نگران باشد. وینسلت در نهایت در مقابل نیروی تخریبگرِ مایکل فاسبندر در قالب استیو جابز نمایشی به همان اندازه دیدنی به اجرا میگذارد و به وزنهی متعادلکنندهی او تبدیل میشود. او علاوهبر متعادلسازی چشمانداز تاریکِ جابز با دید گستردهاش، انرژی جابز را هم با استراتژیاش کنترل میکند. و درست مثل دنیای واقعی، هیچکدام بدون دیگری نمیتوانست به موفقیت برسد.
ریچل مکآدامز
اسپاتلایت
ریچل مکآدامز نقش زنی را بازی میکند که شخصیتش به دو قسمت مساوی ژورنالیستی متعهد و نوهی وفادر یک مادربزرگِ دیندار تقسیم میشود. هنرنمایی او در قالب ساشا فایفرِ خبرنگار آنقدر در افزایشِ عمق احساسی در داستان پیچیده و خشکِ خبرنگارانی که درگیر فاش کردن راز کلیسای کاتولیک هستند تاثیرگذار بود که تام مککارتی کارگردان و جاش سینگرِ نویسنده جملات و صحنههای بیشتری را برای او در هنگام فیلمبرداری مینوشتند. سینگر میگوید: «او آنقدر در تبدیل بازنویسیهای دقیقهی ۹۰ ما و اجرای طلایی آنها خوب بود که من مدام بهش میگفتم: مشکل اینه که تو اونقدر خوبی که هیچ بهونهای به ما برای انجام ندادن این کار نمیدی. به معنای واقعی کلمه هرچیزی که ما به او میدادیم، او در عرض چند دقیقه حفظ میکرد».
طبق گفتهی مایکل کیتون همان لحظات تبدیل به برخی از تکاندهندهترین لحظات فیلم شدند: «صحنههایی که بیشتر از همه من را درگیر میکند جاهایی است که ریچل هنوز حقیقت را به مادربزرگش نگفته است و او میداند که وقتی مادربزرگش تمام این اطلاعات را دربارهی کلیسا متوجه شود، چه ضربهای خواهد خورد. این موضوع بزرگی است و آن لحظات بدون اینکه ریچل چیزی به زبان بیاورد، من را بیشتر از همه تحتتاثیر قرار میدهد».
جنیفر جیسون لی
هشت نفرتانگیز
کوئنتین تارانتینو این نقش را برای او ننوشته بود، اما شخصیتِ دیزی دومرگ در قالب یک فراری حیلهگر آنقدر عمیق و جذاب نوشته شده که جنیفر جیسون طوری آن را به نمایش گذاشت که انگار تارانتینو آن را برای او نوشته است. وحشی، بامزه و بیرحم، دیزی زن کثیف و مرگباری است که یک لحظه در حال چرتوپرتگویی با اسیرکنندهاش است و لحظهای بعد شعری که عاقبتِ سیاهش را مقدمهچینی میکند را میخواند. او میگوید: «از آخرین باری که میخواستم خودم را درون شخصیتی رها کنم خیلی میگذرد و دیزی چنین چیزی را از من طلب میکرد. من عاشق بازیگریام، اما یکجورهایی آن را فراموش کرده بودم».
هیچکس چهرهی خونین دیزی در فصل نهایی فیلم را فراموش نمیکند و لی خودش را به عنوان بازیگر تارانتینو ثابت کرده است: «هیچ چیزی را بیشتر از کار کردن با او برای همیشه و همیشه دوست ندارم».
سیلوستر استالونه
کرید
ما در هفت فیلم سیلوستر استالونه را در ظاهر راکی بالبوآ دیدهایم، اما چیزی در بازیاش در «کرید» متفاوت از تمام فیلمهای قبلی است. نه تنها او حالا در نقش مکمل حضور دارد، بلکه راکی او توسط ضربات مشت حریفانش در رینگ و توسط ستمِ زمان آسیب دیده است.
دوستانش نیستند. آدریان، همسرش مُرده است و او مبتلا به سرطان خون شده است. قهرمانِ سنگین وزن سابق حالا قهرمان شکستخوردهای است که بین ارواح زندگی میکند. دیدن او در چنین وضعیتی واقعا دردناک و سخت است. او حالا تبدیل به همان نسخهای از «نریان ایتالیایی» شده که در ابتدا در مقابلش مقاومت میکرد. رایان کوگلرِ کارگردان میگوید: «او مطمئن نبود که آیا تماشاگران میخواهند راکی را در چنین وضعیتِ آسیبپذیری ببینند یا نه و قبول کردن این موضوع نبردی سختی برای او بود.
مدتی طول کشید تا اسلای موضوع را درک کند و به محض اینکه این اتفاق افتاد، او کاملا در آن فرو رفت». یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین صحنههای راکی زمانی است که خبر بیماریاش به او داده میشود و او تصمیم میگیرد بیخیال درمان شود. کوگلر میگوید: «فیلمبرداری در بیمارستان خیلی دشوار بود. ما از برنامه عقب بودیم و یادم میآید که در آن روز باید زود همهچیز را جمعوجور میکردیم. من فقط یک دوربین در اتاق کوچک بیمارستان داشتم. به روی چهرهی اسلای زوم کردم و او در همان اولین برداشت به خال زد. چیزی دربارهی آن لحظه خیلی ویژه و خیلی واقعی احساس میشد».
مارک رافالو
اسپاتلایت
مارک رافالو در نقش مایکل رزندس، ژورنالیست یکدنده، درستکار و سختکوشی سرشار از انرژی بیحدوحصری است که خیابانهای بوستون را بهطرز خستهناپذیری برای پردهبرداری از حقیقت بالا و پایین میکند. مککارتی، کارگردان فیلم میگوید: «او در طول فیلم در جنبوجوش است». شکل فیزیکی او نیز نشاندهندهی تعهدِ شخصی رافلو برای ساختن این فیلم است. جاش سینگر، یکی از نویسندگان فیلم میگوید: «مارک واقعا قلب و روح اسپاتلایت است. او اولین کسی است که به گروه پیوست. او اولین کسی بود که گفت این فیلم مهمی است و این داستانی است که باید تعریف شود».
کسانی که مایکل رزندس دنیای واقعی را بشناسند، میدانند که او در زمینهی نمایش ظرافتهای فیزیکی او و خصوصیات شخصیتیاش بدون اینکه اجرایش تبدیل به یک کاریکاتور شود، کار فوقالعادهای انجام داده است. سینگر میگوید: «رافالو این شخصیت را به جایی برد که در آن واحد نامحسوس و شگفتانگیز است».
تام هاردی
بازگشته
پروسهی تولید «بازگشته» توسط همهی کسانی که درگیر فیلم بودند به عنوان امتحان دردناکِ تحمل توصیف میشود. تام هاردی میگوید این فیلم تمرینی بود که اگر شش ماهِ پرمشقت را سر فیلمبرداری «مکس دیوانه: جادهی خشم» در صحراهای نامبیا تجربه نکرده بودم، در آن شکست میخوردم. او میگوید: «اگر «مکس دیوانه» را کار نکرده بودم و اگر احساس بیچاره بودن و نادانی از اتفاقاتی که اطرافم میافتاد را با آن فیلم لمس نکرده بودم و درنهایت با دیدن نتیجهی کار شگفتزده نمیشدم، هیچوقت نمیتوانستم این کار را قبول کنم».
هاردی در قالب شخصیتِ غیراخلاقی جان فیتزجرالد تصمیم مرگباری برای نجات خودش و رها کردن دوستش هیو گلس (لئوناردو دیکاپریو) که توسط خرس زخمی شده، میگیرد. اما هاردی او را آدم بدی نمیداند یا حداقل این کارش را با توجه به دورانی که در آن زندگی میکرد، قضاوت نمیکند. این بازیگر انگلیسیتبار میگوید: «من سعی میکنم تا از کلیگویی برای یک شخصیت دوری کنم. جان تصمیم میگیرد گلس را برنگرداند، چون او بار اضافی است. پسر گلس هم درحال جیغ زدن و جلب توجه به هرسهتایشان است. پس او پسر را هم رها میکند. حرکت درست و قابلقبولی نیست. اما آن دوران هم دوران بیرحمی بوده».
مارک رایلنس
پل جاسوسها
مارک رایلنس، برندهی سه جایزهی تونی که بخش زیادی از دوران کاریاش را روی صحنهی تئاتر گذرانده است، میگوید: «به گمانم وقتی وانمود میکنم فرد دیگری هستم، چیزهای بیشتری از خودم فاش میکنم». از همین رو، بازی به جای یک مامور مخفیِ شوروی که در خاک امریکا دستگیر شده در درام جاسوسی جنگ سرد استیون اسپیلبرگ، چندان برای این بازیگر دشوار نبود. چون رایلنس میگوید او بلافاصله بین این نقش و حرفهاش و کلا عمل بازیگری یک خط موازی کشید. او میگوید: «تشابهاتی در هدف این دو کار وجود دارد؛ همان شخصیت دوگانهای که بازیگران و جاسوسان با آن کار میکنند: ما وانمود میکنیم یک چیز هستیم، درحالی که کاملا آگاهیم که در واقع چیز دیگری هستیم».
کریستین بیل
رکود بزرگ
آدام مککیِ کارگردان کریستین بیل را با یک حرکت ساده به فیلمش جذب کرد: «خیلی کم پیش میآید که قهرمان داستان یک آدم خویشتنگرا و کمحرف باشد». مایکل باری کسی است که در تحلیل و بررسی اعداد و ارقام عالی است؛ در واقع درحالی که وال استریت سرش را مثل کبک در برف فرو کرده، این او است که خطر بحران اقصادی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشود را از قبل تشخیص میدهد و پیشبینی میکند. او از لحاظ روابط اجتماعی عجیب و خجالتی است، مبتلا به سندروم عصبی آسپرگر است و در تنهایی کار میکند.
تمام این صفات و خصوصیات خبر از نقشی چالشبرانگیز میدادند، اما بیل که همیشه به بازی به جای چنین شخصیتهایی بله گفته و آنها را به بهترین شکل به نمایش گذاشته، نمیتوانست در مقابل آن مقاومت کند. بیل برای فرو رفتن در شخصیت باری، لباسهایش را پوشید، نوع نفس کشیدنش را شبیهسازی کرد و کارهای روتین او در دفتر کارش را تقلید کرد. مککی میگوید: «یکدفعه معلوم شد باری شنا میرفته، به هویمتال گوش میداده و الگوی راه رفتنش همیشه درحال تغییر بوده.
از همین رو، آن دفتر واقعا به ذهن او تبدیل شد و وقتی شروع به فیلمبرداری کردیم، واقعا هیجانانگیز بود. چون ناگهان خودتان را در حال تماشای بازی ذهنی یک نفر پیدا میکنید». بیل در آن واحد هم شما را به درون ذهنش دعوت میکند و هم فاصلهاش با مخاطب که یکی از خصوصیات شخصیتش است را حفظ میکند. باری همیشه سه قدم از بقیه جلوتر بود؛ و همینطور بیل.
منبع:
http://www.bartarinha.ir/fa/news/302135/راهنمای-اسکار-۲۰۱۶
امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای سینما
مجله اینترنتی گلثمین آرزوی بهترینها را برای شما دارد.