داستان کوتاه: دستم را بگیر کوچولو!‌

[ad_1]

با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از داستان همراه باشید :

 

داستان کوتاه,داستانهای جالب

 

پسرش که دنیا آمد؛‌ تپل و مپل بود عینهو یک پهلوان.‌.. یک رستم درست و حسابی.‌  از روزی که دنیا آمد وقتی پدر دستش را نوازش کرد؛ انگشتان کوچولویش را دور انگشت اشاره پدر گــره کرد. پدر ذوق زده به همه نشان داد:‌  ببینید میشه روش حساب کرد از حالا دستمو محکم گرفته!‌ مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی که برای زایمان زنش؛‌ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش می‌کردند.‌ بچه در آغوش زنش بود؛‌ به هم عمیق نگاه کردند و هر دو بالای سر نوزاد را بوسیدند…!

 

بچه ها که بزرگ می‌شوند یادمان می‌رود چه عادتهایی دارند؛‌ اما بعضی از عادتهای آنها باقی می‌ماند؛ همیشه عادت کرده بود انگشت پدر را محکم بگیرد..تازه که می‌خواستند راهش بیندازند پدر انگشتان اشاره اش را به سمت او می‌گرفت و او با دستان کوچک و تپلش انگشتش را می‌گرفت؛‌ بالاخره همینجوری راه افتاد. پدر می‌گفت:‌ دیدی گفتم میشه روش حساب کرد دستمو محکم می‌گیره..

 

زنش از اداره آمده بود و داشت برای شام آشپزی می‌کرد؛‌ لبخندی زد و به هردو نگاه کرد. پدر گفت ای جانم!‌ خسته شدم بگذار دراز بکشم؛‌ آهان حالا چاقالو بیا روی شکمم…و اول یک پایش را خم می‌کرد بعد آن یکی پا را خیلی با احتیاط  صاف دراز میکرد و می‌نشست و بعد دراز می‌کشید و بچه را میگذاشت روی شکمش و بازی می‌کردند…

 

:‌ پدر دنبالم میکنی؟‌  هر وقت این درخواست میشد مادر می‌گفت:‌ من آمدم بگیرمـش… اما اینبار دوباره گفت:‌ پدر!‌ پدر دنبالم می‌کنی؛ تند می‌دوی منو بگیری؟‌

 

پدرو مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛‌ پدر گفت:‌ بدو آمدم بگیرمت!‌

 

پسرک با شوق می‌دوید دور اطاق و پدر در حالی که به سختی پاها را بلند میکرد؛‌ شروع کرد به تند تند راه رفتن برای دنبال کردنش.  پسرک با نا امیدی برگشت و گفت:‌ تندتر پدر؛‌ تند تند.‌.

مادر گفت:‌ نه پسرم؛‌ بابات؛‌ بزرگه پاش میخوره به میزو صندلی می‌شکنند.. بگذار بابا همینجوری دنبالت کنه.

 

پدر گفت:‌ آره پسرم؛‌ مامان ناراحت میشه اگه چیزی بشکنه.!! حالا  تو بیا منو بگیر کوچولو.

و هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند….

 

جلوی دبستان ایستاده بود و منتظر پسرش بود که جلوی در مدرسه پیدایش بشود؛ بچه ها شیطان و بازیگوش می‌دویدند و از لای در مدرسه که پدرها را می‌دیدند؛‌ شیر می‌شدند و مثل گلوله به سمت پدر و مادرهاشان می‌دویدند. پسرش دوید بیرون با کوله پشتی کوچولوی کلاس اولی ها.‌ دستانش را به سمت پدر باز کرد که بپرد بقلش. پدر مثل همیشه یک پایش را خم کرد و با پای صاف و کشیده دیگر کمی‌ خم شد و او را در آغوش کشید و بالا برد و بقل کرد. پسر گفت:‌ سلام بابا؛‌ منو مثل عمو می‌چرخونی؟:‌ نه پسرم توی کوچه ایم پات میخوره تو صورت بچه های مدرسه؛‌ بارک الله  کوچولو حالا بیا پائین دستمو بگیر مثل دو تا مرد با هم راه بریم.‌

 

هفته دفاع مقدس بود؛ توی کلاس داشتند از جنگ و رزمنــده و جانبــاز صحبـت می‌کردند؛‌ که خانم معلم بعد از یک مقداری توضیح راجع به جنک و رزمنده ها؛‌ ناگهان  رو  کرد به بچه های کلاس و گفت:‌ جانباز!‌ مثل پدر این پسر گلم که یک پاشو از دست داده است؛‌ رفته جبهه جنگیده؛‌ از کشورمون دفاع کرده؛‌ یکی از اعضا بدنش را از دست داده اما شهید نشده و زنده است؛‌ و مایه افتخار همه ماها. به افتخار پدر این پسر گلمون یک دست مرتب بزنید….. و همه بچه ها دست زده بودند و پیش خودشون به اون حسودی کرده بودند که خوش به حالش.. با خودش فکر کرد:‌ خانم معلم اشتباه گرفته؛‌ من که بابام چیزیش نیست…؟ بابا جبهه رفته و جنگیده اما چیزیش نیست؛ ولی عیبی نداره برام دست زدند؛‌ دیگه نمیشه به خانم بگم اشتباه کرده آبروش میره جلوی بچه ها….

 

تا شب توی فکر بود؛‌ منتظر بود بابا بیاد تا بهش بگه خانم معلم چه اشتباهی کرده و یکی از عکسهای جبهه بابا را بگیره ببره برای خانم معلم.‌ پدر آمد و اینبار پسر کوچولو با دقت بیشتری به پدر نگاه کرد و دید که پدر وقتی که خم شد بند کفشهاشو باز کنه یکی از پاهاشو خم نکرد هیچوقت متوجه این ماجرا نمی‌شد.‌ دوید جلو وبا کنجکاوی گفت: سلام پدر  چرا پاتو خم نکردی…؟

 

پدر گفت: سلام کوچولو سلام قهرمان؛‌ خسته ام پام درد میکنه .‌…. نمی‌تونم راه بیام؛ بیا منو راه ببر تا تو اطاق؛‌ بیا بیا دستمو بگیر کوچولو. پسرک با شیطنت دست پدر را گرفت اما ذول زده بود به پای پدر و شروع کرد به تعریف کردن که:‌ پدر امروز خانم معلم توی کلاس منو اشتباهی گرفت همه برام دست زدند!‌  مادر داشت  چایی که ریخته بود می‌آورد  خنده کنان گفت:‌ سلام؛‌ خسته نباشی.‌ و روشو کرد به پسرش و پرسید:‌ چی رو اشتباه گرفته بود؛ مادرم؟‌

 

پسرک باز هم رو به پدر گفت:‌ شما رو اشتباه گرفته بودند؛‌ خانم معلم می‌گفت  شما شهیـد شدی؛‌ اما هنـوز زنده ای!‌ بعـد برامون دست زدند!‌…. پدر و مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛‌ پدر که تازه نشسته بود عرق پیشانی اش را آرام پاک کرد؛‌ از همسرش  برای چایی تشکر  کرد و با دقت به پسرش نگاه کرد؛‌ کمی‌ سکوت کرد و به هوای مرتب کردن کوسنهای پشت کمرش کمی‌ وقت کشی کرد و بعد گفت:‌ نه پسرم معلمت ماهارو اشتباه نگرفته.‌

 

زن سینی چائی به بقل نشست!‌ با دقت به پسرش نگاه کرد و گفت:‌ نه مادرم؛‌ شمارو اشتباه نگرفتند ولی شما چون کوچولویی هنوز متوجه منظور خانم معلم نشدی.

 

پسرک هاج و واج و با عجله؛‌ انگار که بخواد جلوی اشتباه مادر و پدر را هم بگیرد تا آنها هم همان اشتباه خانم معلم را نکننــد گفت:‌ نه مامانی؛‌ اون فکر می‌کرد بابا شهید شده ولی هنوز زنده است.‌ می‌گفت یعنی بابا زخمی‌ شده؛‌ پاش  یک چیزیش شده.‌

 

پدر گفت:‌ بیا؛‌ بیا بقلم تا برات تعریف کنم یعنی چی؛‌ تو یک قهرمانی؛‌ یک قهرمان کوچولو و انگشتش را به سمت پسر کوچولو دراز کرد؛‌ پسر روی عادت فورا”  دستش را دور انگشت پدر مشت کرد و روی پای دراز شده پدر پرید و رفت بالای زانوی پدر نشست.‌

 

پدر آرام آرام شروع کرد برای او از جبهه و جنگ تعریف کردن؛‌ و پسرک با بی تابی گفت:‌ می‌دونم پدر؛‌ عکسهاتو هم دیدم؛‌ میدونم آن دوستت که توی عکسه شهید شده برام گفتی!‌ ولی اون شهید شده نه شما! من هم همینو میگم عکس دوستتو با خودت بده ببرم نشون بدم؛‌ بگم اون شهید شـده.‌.   پدر خندید؛‌ عمیق و خشک و.. نمناک؛‌ گفت:‌ نه پدر جان گوش کن شما دیگه از الان یک مرد درست حسابی می‌شی گوش کن!‌ حاضری؟‌ بگم؟‌ تعریف کنم؟‌ پسرک هم که منتظر یک داستان مهیج و دلنشین بود به سرعت گفت:‌ بگید.!

 

پدر باز شروع کرد آرام آرام از جنگ گفتن و اینکه آن روز که دوستش کشته شده بود.‌ پسرک اصلاح کرد:‌ شهید شده بود..! پدر لبخند زد و گفت بله شهید شد؛ اما از آن روز یک چیزی برای قهرمان کوچک گفته نشده بود و آن اینکه پدر یکی از پاهایش را همان جا از دست داده بود و هفت سال بود که پدر و مادر با دقت تمام این مسئله را از او پنهان کرده بودند.‌

 

پسرک با چشمان از حدقه در آمده گفت:‌ یعنی شما یک پا ندارید؟ پدر سرش را بالا گرفت و خیلی محکم و جدی گفت:‌ بلــه!‌  پسر تا حالا پدر را اینقدر جدی ندیده بود؛‌ جدی؛‌ آرام؛‌  و قوی.‌ پسر گفت:‌ ایناهاش؛‌ یکی؛‌ دوتا!‌

 

پدر گفت:‌ یکی از پاها مصنوعیه؛‌ میخواهی نشونت بدم.‌  مادر گفت:‌ مامان جون خیلی جالبه مثل آدم آهنیت که پاهاش آهنی و قوی هست. اینقدر خوشت می‌آد.

 

پسرک خودش را از روی پای پدربه پائین  ســر داد و عقب ایستاد و گفت:‌ ببینـــم؟‌

 

پدر به آرامی‌ پاچه شلوار را بالا زد؛‌ برایش سخت بود؛‌ سالها بود با پوشیدن جورابهای کلفت و بلند مواظب بود که پسر عزیزش چشمش به پای مصنوعی اش نیافتد؛ حتی در گرمای تابستان که دوستانش که وضعیتی شبیه او داشتند گهگاهی از زخم شدن پاهایشان گله می‌کردند و پای مصنوعی را در می‌آوردند و با عصا بیرون می‌آمدند؛ زخم و درد را تحمل کرده بود تا کودک آزرده و غمگین نشود؛ تا به سنی برسد که بفهمد؛‌ آنچه را که بایـد.

 

مادر روی زمین نشست و به پدر کمک کرد؛‌ وقتی پدر همانطور که دولا شده بود جورابش را در آورد به فکر فرو رفت؛‌ مادر مثل همیشه به کمک پدر آمد و با آرامش و احترام شروع به در آوردن جوراب کرد؛‌ هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند و جوراب که درآمد.‌ پسرک برای اولین بار در زندگیش یک پای مصنوعی دید؛‌ به رنگ پوست بدن؛‌ براق و صیقلی زیر نور اطاق برق میزد.. صاف بدون هیچ چین و چروکی.‌  مادر و پدر کمی‌ پاچه شلوار را بالاتر زدند و به او نگاه کردند و مادر گفت:‌ ایناهاش.‌ بیا جلو ببینش؛‌ بیا مادر  بیا بهش دست بزن.‌

 

پسرک با  احتیاط  جلو رفت؛‌ کمی‌ شک داشت که دست بزند یا نه؟‌ راستـش دلش برای پــدر سوختــه بــود؛‌ که اینجور آرام به او نگاه می‌کرد و پایش را دراز کرده بود.‌ باز به پدر نگاه کرد.

 

پدر چشمکی  زد و با ســر به او اشاره کرد که بیا جلو.‌ پسرک گفت:‌ از جاش در می‌آد؟ درش می‌آری؟

 

پدر با لبخند سری تکان داد و به آرامی‌ فشاری به پای مصنوعی آورد؛‌ و مــادر با احتیـــاط  پای مصنوعی را از پاچه شلوار به سمت بیرون کشید.‌حالا جـای پـای پـدر در شلوار خـالی بـود.!‌

باز به پدر نگاهی انداخت.‌

 

به پدر گفت:‌ پا مصنوعی واقعیـــه؟‌

 

پـدر و مادر؛‌ از سئوالش جا خوردند؛‌ از تناقضی که در جمله بود  خنده شان گرفت؛‌ به هم نگاه می‌کردند و می‌خندیدند؛‌ اما پــدر بیشتر از مادر می‌خندید؛‌ از ته دل؛‌ از ته ته دلش.‌… قاه قاه…

 

پدر گفت:‌ واقعیه.‌ واقعی  واقعی.!

 

داشت نقاشی می‌کشیــد؛‌ با خودش به نتیجه رسیده بود که معلم بیخودی نگفته بود برایشان دست بزنند؛‌ پدرش یک شعبده باز واقعی بــود؛‌  هم شهیـد بود؛‌ هم زنــده!‌  تــازه.‌.توی این سالها پای واقعیش را زیر پای مصنوعی قایــم کــرده بــود!  به خودش گفت:‌ هیچ پدری مثل پدر من قهرمان نیست؛‌ پدر من قهرمان واقعیه.‌

 

پـدر نشست  هنوز پای مصنوعی کنار دست پسرک بود؛‌ تا دید پدر روی مبل نشست و از چرت زدنش بیدار شده؛‌ خواست پای مصنوعی را بقل کند ببرد برای پــدرش.‌.

 

پدرگفت:‌ نه اونو نیارش؛‌  بیا قهرمان؛‌ بیـا  خودت به من کمک کن!‌

 

و انگشتش را دراز کرد:‌  دستمو بگیر کوچولــو.

 

منبع:seemorgh.com

[ad_2]

امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای داستان

مجله اینترنتی گلثمین آرزوی بهترینها را برای شما دارد.

لینک منبع

امتیاز شما به این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت را پر کنید
این قسمت را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

keyboard_arrow_up