[ad_1]
با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از سینما همراه باشید :
رد یک فرضیه
بری نورمن، هفته پیش در مصاحبهای با رادیو تایمز انگلیس به مناسبت سالگرد مرگ ویلیامز گفت: ویلیامز مجموعهای از تضادها بود و توصیف او حتی حالا که یک سال اطلاعات اضافی از شرایط روحی وی کسب کردهایم، غیرممکن است. بزرگترین افسوس من این است که برخی رلهای او کوچکتر از آن بودند که وی بتواند در آن تمامی استعدادهایش را بروز بدهد و بیماریهای روحی و پارکینسون در سالهای آخر عمر ویلیامز این وضعیت را تشدید و مردم را از دیدن بسیاری از تواناییهای وی محروم کرد. ویلیامز هم با بازی در تعدادی فیلم بد و معمولی بر حجم این افسوس افزود. خصلت بازیگران بزرگ این است که حتی در فیلمهای بد هم میدرخشند اما ویلیامز در تضاد با این فرضیه در فیلمهای بد همان قدر بد بود که آن فیلمها ضعیف بودند. نمیدانم، شاید برایش مهم نبود و تحت تاثیر مشروبات الکلیای قرار داشت که برای گریز بینتیجه از افسردگی به آنها پناه میبرد.
راز سر به مهر
یک وجه مهم کار رابین ویلیامز که در اکثر نقدهای موجود از نحوه حضور و روش بازی او در سینما پنهان مانده و کمتر به آن پرداخته شده، قدرت او در کارهای دراماتیک در عین مهارتش در ژانر کمدی بود که دومی البته خصلتی ثابت شده به همگان و عامل اصلی شهرت ویلیامز بود. ویلیامز که تک اسکارش (نقش دوم مرد سال 1997 برای بازی در رل یک استاد دانشگاه در «ویل هانتینگ خوب») را برای رلی دراماتیک بدست آورد، هر سه مرتبه کاندیدایی دیگرش برای این جایزه را هم برای نقشهایی کسب کرد که یا درام بودند («انجمن شعرای مرده» در سال 1989 و یا کمدی ـ درامهایی که تلخیشان قدری بیشتر از شیرینیها بود («صبح بخیر، ویتنام» در سال 1987 و «فیشر کینگ» در سال 1991)، اضافه بر این بازی ویلیامز در رل یک قاتل زنجیرهای در «بیخوابی» کار جنایی سرشار از توهم سال 2002 کریستوفر نولان و حضور او در «همیشه»، فیلم شاعرانه و معناگرای سال 1991 استیون اسپیلبرگ و همچنین بازی وی در «قفس پرنده» از حضور هنرمندی در صحنه سخن میگفت که جنس بازیاش بسیار نزدیکتر به کارهای درام است تا فیلمهای کمدی و این که او چطور در عین این مهارت، کمدی را به محل اصلی درخششاش تبدیل کرد و در قالب «پاپای» (کاراکتر معروف کارتونی که ویلیامز در فیلمی با بازیگران زنده رل او را بازی کرد) شور و شوقی خیره کننده را بر پرده سینماها جاری ساخت، راز سر به مهر دیگری است که در ارتباط یا زندگی تراژیک ویلیامز احساس میشود.
غم یا شادی؟
بری نورمن میگوید: ویلیامز مرا شگفت زده میکرد زیرا حتی در فیلمی مثل «عکس یک ساعته» که بین کمدی و جدی سرگردان است و با ذهن و هوش بیننده خود بازی میکند، بسیار هنرمندانه نقشاش را از آب در میآورد. او در این فیلم یک عکاس تصاویر فوری و چند دقیقهای است که به سرنوشت خانوادهای که در دوران تعطیلات خود برای گرفتن عکس یادگاری به مغازه او میآیند، علاقمند میشود و سرعت تغییر احساساتش در این فیلم کار یک بازیگر صد در صد حرفهای است. پشت لبخندهای او کاراکتری ایستاده است که نمیتوانید بدرستی حدس بزنید چه چیزی در وجودش هست، غم یا شادی، رضایت یا خشم و صداقت یا کلک؟
در خط «توتسی»
با اینحال خیلیها معتقدند رابین ویلیامز از دل برخی رلهای کمدی خود نیز موفقیتهایی را بیرون کشید که سایرین قادر به کسب آن نبودند. یکی از بارزترین این موارد به «خانم داوت فایر» مربوط میشود که در آن ویلیامز پدری است که برای دیدن فرزندان جدا شده از او (به واسطه متارکه وی و همسرش) خودش را به شکل یک خدمتکار زن در میآورد تا در خانه مسکونی جدید همسر سابقش، عملا هر روز در کنار بچههایش باشد. این رل با شباهتهایی آشکار با «توتسی» فیلم پرفروش سال 1982 سیدنی پولاک که در آن کاراکتر داستین هافمن برای رسیدن به موقعیتهای بهتر شغلی خودش را به شکل یک زن در میآورد، عملا سختتر از توتسی بنظر میرسد زیرا آمیزهای از شوخی و یک پس زمینه تلخ است حالا آن که در فیلم پولاک یک ماجرای جدی ترسیم میشود که بازیگر آن (هافمن) از آغاز تا پایان یک نوع و یک جنس بازی میکند و پیچ و تابهای داوت فایر در آن نیست.
یک آدم بسیار زنده!
بری نورمن معتقد است دیدن ویلیامز از نزدیک هم نه نکتهای مشکل گشا بلکه واقعهای بود که بیشتر بر ابهامهای موجود درباره وی میافزود و آنهایی که او را دیده بودند، میگویند هنوز نمیتوانند باور کنند چنین موجود تیز هوش و زرنگ و شادی چگونه توانسته بود درون وجودش یک غول افسردگی را پنهان کند. نورمن میافزاید: شخصاً یک بار در یک جشنواره با ویلیامز از نزدیک ملاقات کردم و او همان اثری را بر من گذاشت که بر هزاران نفر دیگر گذاشته بود زیرا وی را بسیار صمیمی و گرم و منتظر برای طنازی و بگو بخند یافتم. او بیش از آنی زنده بنظر میرسید که شخصاً قادر به پایان دادن به زندگیاش به شکل فجیعی باشد که دیدیم (ویلیامز، خودش را حلق آویز کرد).
صدایی در پشت سر اسکات
اگر بری نورمن در عین تحسین برخی وجوه کاراکتر ویلیامز فیلمهای بد وی را کوبیده و بیاعتنایی وی بابت آن را یک کار غیر حرفهای برشمرده است. «ا.او.اسکات» نقد نویس مشهور روزنامه نیویورک تایمز با لحن بسیار مثبتتری پیرامون این بازیگر که در میان فیلمهایش «جومانجی»، «اسباب بازیها» و تریلوژی «شبی در موزه» هم مشاهده میشود، صحبت میکند. وی میگوید: هیچ وقت یادم نمیرود، پنج سال پیش در جریان فستیوال کن فرانسه در یک مهمانی شرکت کرده بودم. به یک ستون تکیه کرده بودم و مقابلم را تماشا میکردم. ناگهان از پشت سرم صدای آشنایی را شنیدم و شوخیهایی را که در مورد مسایل مختلف مطرح میکرد. از فیلم و سیاست گرفته تا جوامع مختلف. صدای خنده اطرافیان بلند شده بود.
لازم نبود برگردم تا ببینم صدا متعلق به چه کسی است. هم تن آن صدا و هم نوع شوخیهایش این نکته را مثل روز روشن میساخت که طرف، رابین ویلیامز است. فقط او میتوانست این طور در یکی دو دقیقه و با اظهارنظرهایش اتاق به آن بزرگی را از فرط خنده منفجر کند. مهم نبود که او چه میگوید زیرا صدا و نوع نگاه او کافی بود که همه جذب حرفهایش شوند. در هر حال ویلیامز راجع به شرایط ویژه آن محیط، در حالی که دریای زیبای مدیترانه مقابل ما بود حرف میزد و دائماً لهجه و گویشهایش را عوض میکرد. صدایش مکرراً زیر و بم میشد و بالا و پایین میرفت. بعداً شروع کرد به سخن گفتن به زبانهای مختلف. از فرانسوی و اسپانیایی گرفته تا انگلیسی و آن گاه کوشید به زبان مثلاً حیوانات صحبت کند و در نهایت به این نکته خندید که کسی بخواهد همه آن آواها و صداها و حرفهای او را معنا کند و مفهومی را در آنها بجوید.
هنرمند مهار نشدنی
اسکات میافزاید: کمتر کسی در محفلی که ویلیامز حضور داشت به خودش جرات میداد با او به لحاظ سخنوری هماوردی کند. هیچکس نمیداند کسی از او خواسته بود که آن شب آن حرفها را بزند یا خیر، اما من فکر میکنم که این فقط انگیزه شخصی خود او بود. وی در یک لحظه تصمیم گرفت که آن طور حرف بزند و همان کار را کرد. ویلیامز وقتی به راه میافتاد و به قولی روشن میشد، دیگر نمیشد خاموش و مهارش کرد. این مصداق روشن هنرمندی است که Standup Comedy را میشناسد و صحنه را گرما میبخشد.
من همیشه این حس را داشتم که با یک هنرمند بسیار حساس طرف هستم. ویلیامز بسیار تیزهوش و همواره در لحظه حاضر بود. یعنی میدانست چطور با هر اتفاق تازه پیرامونش همسو شود و روی امواج آن سواری بگیرد و به پیش برود. توان ویلیامز در فیالبداهه گویی و حاضر جوابی خیره کننده بود. این که بعداً همه فهمیدیم او روحی در عذاب داشت و در خفا و در باطن بابت شکهای درونیاش رنج میبرد و اسیر افسردگی شدید شده بود، ذرهای از ارزشهای هنری او نمیکاهد بلکه برعکس بر آن میافزاید زیرا وی به رغم این ایرادات و ناهنجاریها میتوانست همچنان اتاق مهمانان را در جشنواره کن در حضور من از فرط شادی منفجر کند.
انفجاری و سریع
اسکات همچنین میگوید: هرکس از ویلیامز خاطرهای مختص خود دارد و وی را با یک فیلم خاص میشناسد و میشناسد و بهتر است بگوییم شناسایی ویلیامز را از یک مقطع زمانی و فیلمی مربوط به آن تاریخ آغاز کرده است. یکی او را با «علاء الدین» میشناسد، دیگری با «هوک» و آن یکی با «داوت فایر». سابقه من با او به بسیار دور و دیرتر بر میگردد. به سریال کارتونی تلویزیونی «مورک و میندی» و حتی یک آلبوم موسیقی به نام واقعیت.
زمانهایی که اسکات به آن اشاره میکند، مقاطعی است که مشخص شده بود ویلیامز از انفجاریترین و مسلطترین و خوش سلیقهترین هنرمندان کمدی عصر فعلی است و مردی که در حرف زدنهای متوالی و پریدن از این شاخه به آن شاخه و استفاده از موضوعات روز به عنوان پایه شوخیهایش و بازی کردن با هوش و روان مخاطبانش غوغا میکند. سرعت ویلیامز در عوض کردن مسیر حرفها و مضمون شوخیهایش شگفت انگیز بود و ذهن و زبان او کاملا هماهنگ بودند و شاید تعبیر بهتر این باشد که بگوییم ذهن ویلیامز با زبان او در خلق سریعترین تعابیر خندهدار از رخدادهای روز مسابقه میدادند و در هر راند یکی از آنها برنده میشد.
او بر خلاف سوژه فیلم «بهترین پدر دنیا» واقعا بهترین پدر ـ دست کم در سالهای آخر عمرش ـ نبود زیرا پژمردگی روحی وجود وی را تسخیر کرده بود و برای نسلهایی که با شوخیها و صحبتهای تند و هوشمندانه و شیرین وی بزرگ شده بودند و ویلیامز را قهرمان اجتماعی خود و فرزندان خویش میدانستند و وابستگان خود را به دیدن شیرینکاریهای او عادت داده بودند، خودکشی وی ضربهای سنگین به باورهایشان بود.
پزشکی که خود، بیمار بود
با این حال تصویری که از ویلیامز در فیلم «بیداری ما» کار فوق العاده سال 1990 پنی مارشال و همراه با بازی فوق العادهتر رابرت دنیرو در ذهنها حک شده است، هرگز از خاطرها نمیرود. ویلیامز در این فیلم پزشک حاذقی است که در یک کلینیک محل درمان بیماران خاص روانی شاغل است. بیمارانی که بر اثر کم کاری مغز و جسم زندگی گیاهوار دارند و فقط موجودند و غذایی به آنها خورانده میشود اما در واقع زنده نیستند. کاراکتر دنیرو از معدود کسانی است که از یک خواب چند ساله بر میخیزد و این بار مغز و جسمش کمی تا قسمتی کار میکند. این محصول تلاشها و ابداعات این پزشک (ویلیامز) است. با این حال عمر این بیداری اندک است و کاراکتر دنیرو کمتر از دو ماه بعد از آن بیداری از نو به همان خواب عقلی و جسمی فرو میرود و دوباره گیاه میشود.
کاراکتر ویلیامز در زندگی حقیقیاش میلیونها مرده روحی همچون کاراکتر دنیرو را با شوخیها و خلق و خوی ناب و اختصاصیاش و مهارت خیره کننده خود در محاورههای شگفت انگیز زنده کرد و به شادی وا داشت و زندگیشان را شیرین ساخت اما خودش در سالهای آخر عمرش در باطن یکی از همان مردگان بود. مردهای که با ایفای خیره کننده رل زندهها بهترین بازی عمرش را دور از پرده نقرهای ارائه میکرد و نه فقط در یک سانس دو ساعته بلکه از صبح تا شب و ماهها و سالها.
منبع:
http://www.bartarinha.ir/fa/news/237109/9-ماه-بدون-رابین-ویلیامز
امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای سینما
مجله اینترنتی گلثمین آرزوی بهترینها را برای شما دارد.