با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از گفتگو با هنرمندان همراه باشید :
همسایه شدن با غرفه شادشو (هنرمندان صبح جمعه با شما) موجب شد که گفتگویی گرم با پرانرژی ترین هنرمند روزهای نمایشگاه مطبوعات داشته باشیم که هیچ لبخند رهگذری را بی پاسخ نمی گذاشت و همچنان پایه هر ارتباط دوستانه ای بود. از توان او پیداست که گویی جای شماره های سن و سالش جا به جا شده است: 70 یا 07؟ واقعیت سن او 70 را نشان می داد و واقعیت توان او 07 را! منوچهر آذری در هیاهوی روزهای پرکاری نمایشگاه اندک زمانی را هم به غرفه همسایه داد تا با ریتمی تند درباره صداپیشه بودنش به گفتگو بنشینیم.
در نخستین برخورد با مردم، بی درنگ شناخته می شوید اما به اشتباه و به خاطر شباهت اسم، می گویند: اِ… منوچهر نوذری!اینها همه گرفتاری این روزهای مردم است.
پیش آمده نوذری صدایتان کنند؟
منوچهر نوذری که اسمش شبیه به من است، مرتضی احمدی هم صدا می زنند! [خنده جمعی]
به عنوان یک صداپیشه و بازیگر، دوست دارید که بیشتر به عنوان هنرمند صبح جمعه با شما شناخته شوید یا بازیگر؟
مهم این است که در میان مردم جایگاهی دارم. البته من کارم را از تلویزیون با آقای حسن خیاط باشی و برنامه «شبکه صفر» شروع کردم. بعد از گرفتن دیپلم از دبیرستان ادیب به دانشکده هنرهای دراماتیک در سه راه ژاله رفتم. خیلی جالب است که بدانید من علاوه بر تئاتر، لیسانس گریم هم گرفتم! خلاصه وقتی در هنرهای دراماتیک ثبت نام کردم، یک آزمون ورودی داشت که در آن نفر دوم شدم در صورتی که نفر اول بودم. یک خانمی بود که ایشان را اول کردند و بعد من را دوم. آن خانم به آنجا نیامد و نماند. من آنجا کار بازیگری و فن بیان و… را در چهار سال یاد گرفتم و تحصیلاتم را تمام کردم.
بعد از آنجا با حسن خیاط باشی آشنا شدم و با ایشان کارم را از تلویزیون شروع ک ردم. آن زمان چهره رادیویی نبودم. برنامه هایی که در تلویزیون داشتم یکی «خارج از محدوده» بود و چند تئاتر تلویزیونی هم کار کردیم. بعد یک طنز درست کردیم به نام «شبکه صفر» که آگهی و خوانندگی و مصاحبه و… داشت. چون شبکه یک و دو بود، ما خود را در مقابل آنها صفر معرفی کردیم. آقای مهندس بیلی هم که خود آقای حسن خیاط باشی بود، رئیس شبکه ما بود. به هر حال ما یک شبکه راه انداختیم.
یک روز آقای خیاط باشی آمد و به من پیشنهاد برنامه رادیو را داد. گفتم کجا؟ گفت: «صبح جمعه. هر هفته جمعه ها. من این کار را یکی به شاهرخ نادری دادم، یک به علی صابری و دیگری را به فریدون فرخ زاد و در آخر هم این کار را می خواهم به تو بدهم. ما باید برویم در ماه یک برنامه رادیویی جمعه پخش کنیم» سال 50-49 بود. من این کار را قبول کردم و رفتم. خیاط باشی اسم برنامه اش را با توجه به اسم و فامیل خودش گذاشته بود: «دوخت و دوز» که از رادیو ایران، صبح ها جمعه پخش می شد.
دوخت و دوز درواقع شد پیشینه برنامه صبح جمعه با شما که ما می شناسیم؟آفرین… من یک برنامه آنجا بازی کردم و در استودیو می خواندم… آن زمان طوری بود که اگر شما می خواستید بازیگر بشوید یا رشته تئاتر بخوانید، جاهای مختلف بود و بازار کار داشت. یعنی کسی که فارغ التحصیل می شد، بچه ها فوری می شناختند و می آوردنش در محیط کار.
پس راهیابی شما به کار انتقادی و طنز اتفاقی بود؟
نه… وقتی با حسن خیاط باشی آشنا شدم که کار طنز می کرد، من هم کار طنز و کمدی را دوست داشتم و با هدف کمدی جلو آمدم. من کار کمدی را از دبیرستان شروع کردم. در جشن های مختلف دبیرستان، تئاترهای طنز را اجرا و کارگردانی می کردم. نمایشنامه های طنز مهدی سهیلی (نمایشنامه نویس و شاعر) را کار می کردم. برای مثال یک نمایش از او کار کردیم به نام «چوب دو سرطلا».
در کنار این کار، گریم هم می کردم و گریم را هم دوست داشتم. یک جعبه کوچک گریم در خانه داشتم که مدرسه می رفتم و کار گریم می کردم.
شما از معدود هنرمندانی هستید که با هدف شروع کردید. بیشتر هنرمندان خیلی اتفاقی وارد این حرفه می شوند.
خیلی دلم می خواست معروف بشوم، دنبال شهرت بودم یعنی دوست داشتم مردم من را با عنوان کمدین بشناسند. همه فیلم های کمدی آن دوران مثل نورمن ویزدم، چارلی چاپلین، لورل و هاردی و… را می دیدم و با خود می گفتم چطور در ایران نمی توانیم چنین هنرپیشه هایی داشته باشیم؟! با همین ایده سر کلاس، حرکت و صدای معلم ها را تقلید می کردم و بچه ها از خنده منفجر می شدند. وقتی که معلم نداشتیم، ناظم مدرسه می آمد سر کلاس و می گفت: «این ساعت معلم ندارید، آذری بلند شو بیا بچه ها را سرگرم کن.»
بیشتر پدر و مادرها می گویند بچه ما در خانه تقلید می کند. آیا این اداها به آینده بازیگری آنها مربوط می شود؟اگر شما بخواهید یک فوتبالیست را تربیت کنید باید بروید به کوچه و بازارها و خیابان ها و میدان و پارک ها و خرابه ها. در آن مکان ها بچه ها به بازی فوتبالی مشغول هستند که نه دروازه ای دارند، نه توپ فوتبال و نه لباسی مناسب. از بین این بچه ها، شما می توانید کسی مثل علی دایی یا علی پروین و کریمی و… را پیدا کنید.
تقلیدها باید در یک مسیر درست آموزش ببینند اما کجا؟ کجا باید آموزش ببینند؟ شما یک جایی را نشان بده و بگو ما یک موسسه ای داریم مانند مدرسه، دبیرستان یا آموزشگاه غیرانتفاعی تا کسانی که علاقه مند هستند، به اینجا بیایند و تست و امتحان بدهند و آموزش ببینند و پرورش یابند.
هنرمندانی که پیشتر بودند از دنیا رفتند و ما هم می رویم. عزت الله مقبلی کجا رفت؟ ایشان کمدین بود. غلام حسین بهمنیار در رادیو کمدین سرشناسی بود، منصور سپهرنیا در سینما، آقای نوذری که دیگر تکرار نیم شود. جایگزین اینها از کجا باید پرورش پیدا کند؟ در کوچه و خیابان مردم می گویند: «فرزند من استعداد هنری دارد.» اما یک موسسه نیست که به آنها بگویم به آنجا مراجعه کنید.
چرا نسل پیشکسوتانی مثل شما این آموزش را انجام نمی دهید؟
دست من کجا بند است؟! به من هم بارها گفته شده که بیا یک کلاس و دوره ای بگذار اما من حاضر به خالی کردن جیب مردم با یک آموزش کوتاه و بی اثر نیستم. خودمان هم امکانات موسسه آموزشی را نداریم.
شما که امکانش را ندارید و سازمان های دولتی هم این کار را نمی کنند. خلاصه آدم ها که عمر نوح ندارند، اگر نسل شما هم بروند، برای نسل بعدی کسی نیست که به آنها تکیه کنند. ما با شما نوستالژی داریم اما جوان نسل بعدی ندارد.
نباشد… باید پایه ریزی درستی انجام شود. شما یک ساختمان که می سازی اول که نمی توانی کاغذ دیواری بزنی. اول باید فونداسیون کار را درست کنی، تیرآهن بزنی و محکم کاری کنی و طبقه ها را بزنی و… یعنی اول آموزش و پرورش و بعد دانشگاه. البته در دانشگاه ها این رشته هست اما بعد از فارغ التحصیلی بازار کار هنری ندارند. یک زنجیر به هم پیوسته است که از دست من و شما خارج است و خواستی هم برای پایه ریزی اش وجود ندارد. معلوم است که نسل بعد دیگر نوستالژی نسل من و شما را ندارند.
چه شد که شما برتر دانستید کمتر بازیگر باشید و بیشتر در رادیو شنیده شوید؟همزمان با تلویزیون به رادیو آمدم که با یک تیر دو نشان بزنم، سرم کلاه رفت [با خنده] پیش خودم فکر کردم در تلویزیون ماهی یک بار برنامه داریم، برویم رادیو هم اجرا کنم. خلاصه بعد از مدتی خواستم برگردم به کار بازیگری که مرا رادیویی حساب کردند و پیشنهاد خوبی در سینما و تلویزیون نداشتم و در رادیو ماندم. افتخار می کنم که در سریال «هزاردستان» علی حاتمی و فیلم «دزد عروسک ها» بازی داشتم که در ذهن مردم هم مانده است.
در روزگاری هستیم که هرچه بیشتر به شغل شما برای خنداندن مردم ختسه و اقتصادزده و حیران نیاز هست اما چرا هر روز که جلوتر می رویم، برنامه های شادی آور کمتر می شود؟
از من نباید بپرسی. من با این سن و سال هنوز حرفه خود را دوست دارم. بارها به آقایان گفتم اگر ممنوع الکار هستیم پس چرا صدای ما پخش می شود؟ چرا از تصویر ما استفاده نمی کنند؟! خب خنده را نمی خواهند… وگرنه می بینید که من اینجا از صبح تا شب با مردم در نمایشگاه بگو بخند و عکس و شوخی و ارتباط دارم و خسته هم نمی شوم.
از سراسر نمایشگاه با صدای سوت بلبلی معروف خود شناخته می شوید. نگفتید این سوت معروف از کجا آمد و چگونه در بیان شما ماند؟
در گذشته وقتی می خواستم کسی که اسمش را نمی دانستم و دور بود را صدا کنم، بدون استفاده از انگشتانم سوت می زدم. چند بار این سوت سر برنامه های مختلف از دهانم بیرون آمد و جا افتاد و نشانه منوچهر آذری شد. گاهی ساز دهنی هم می زنم که کار بسیار سختی است و سال ها آموزشی می خواهد.
در این سن و سال چطور به اندازه یک نوجوان پرشور انرژی دارید؟
سیگاری نیستم، خانواده ام را دوست دارم و به مردم عشق می ورزم. مردم من را شناخته اند و من به هیچ چیز نیاز ندارم. من فقط به مردم و خانواده ام و محبت شما نیاز دارم.
و…به نظر من زندگی یعنی بازیگری، یعنی کسی که می خواهد یک لقمه نان برای زندگی اش به دست بیاورد، نیاز به بازیگری هم دارد. یعنی چه؟ یعنی اگر آن فرد کاسب است یا بوتیک دارد یا ساختمان ساز یا… باید با بیان اش و با شیوه فن بازیگری، بتواند آن کالایی که دارد را بفروشد اما بازیگری در کار هنری، هنر بسیار والایی است. کمتر کسی به این حرفه وارد می شود و آن افرادی هم که می آیند باید عاشق باشند.
تمام هنرمندان ما، یک به یک برای این مملکت زحمت کشیده اند. برای نمونه آیا کسی مثل خسرو شکیبایی دوباره پیدا می شود؟ در دورانی که من بیکار بودم همین مرحوم شکیبایی کلی این در و آن در زد و به مهرجویی معرفی کرد تا در هامون بازی کنم اما نشد. قدر خسروها را تا هستند بدانیم که اگر بروند جایگزینی ندارند.