با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از سینما همراه باشید :
داستانی پیچیده برای ایده های پیچیده! “بینِ ستارهای“(Interstellar) و “یکپارچگی“(Coherence). کدام یکی را دیده اید و در خاطر دارید؟ هر دو فیلمی هستند که در یک سال ساخته شده اند(2013) و هر دو هم در ژانر علمی-تخیلی. هر دو از علم برای روایتِ یک قصه ی شگفت انگیز و غیرِ معمولی بهره برده اند، همچنین قصه ی هر دو ما را در تعلیق و بلاتکلیفیِ بی پایانی رها می سازد! و بالاخره هر دو سعی میک نند تا مخاطبِ فیلم، قصه ی به سختی باورپذیرشان را از نگاهِ آنها باور کند.
البته از جهاتی دیگر این دو فیلم بسیار با هم فرق می کنند: بینِ ستارهای از تعدادِ زیادی ستاره ی گرانقیمتِ سینما، جلوه های ویژه شگفت انگیز، فیزیکدانی مشهور به نام کیپ تورن به عنوانِ مشاور و… بهره برده است و برای این همه هزینه هنگفتِ 165 میلیون دلاری صرف شده است. اما « یکپارچگی » از هیچگونه جلوه های ویژه و هیچ ستاره معروفی استفاده نکرده است. فیلم در خانه خودِ فیلمساز (James Ward Byrkit ) ساخته شده و بودجه چندانی برایش هزینه نشده است.
« بینِ ستاره ای » با استفاده از ایده پیچیده و مبهمِ سیاهچاله ها، فهمِ عادی و همیشگی ما از زمان را به چالش میکشد، اما این کار را با فیلمنامه ای به غایت ساده و ساده انگار انجام میدهد. « یکپارچگی » از طرفی دیگر با استفاده از ایده جهان های متعدد در فیزیکِ کوانتوم، فهمِ ما از خود(ها)مان در لحظه و روایت های خود در لحظه را به چالش میکشد، و البته این کار را با فیلمنامه ای پیچیده و حتی میتوان گفت، شبیه به یک پازلِ ریاضی، انجام میدهد. اینطور به نظر میرسد که پیچیدگیِ فیلمنامه یکپارچگی درخورِ ایده پیچیده و مبهمی همچون ایده جهان های متعدد است. با این همه درباره بینِ ستاره ای بسیار گفته و نوشته شده و خواهد شد، اما روی یکپارچگی تبلیغ زیادی صورت نگرفته است. این متن به واکاوی ایده و قصهی این فیلم خواهد پرداخت.
داستان: هشت دوست به نامهای “امیلی”، “کوین”، “مایک”، “لی”، “بث”، “هیو”، “امیر” و “لوری” یک شب در خانه ای به قصدِ دورهمی جمع میشوند. در همان شب یک ستاره دنباله دار قرار است که از آسمانِ آن منطقه عبور کند. امیلی از پدیده های عجیبی که بعد از گذر کردنِ یک ستاره دنباله دار در آسمانِ فنلاند در سال 1923 رخ داده بود میگوید… و در شبِ مهمانی برای این هشت نفر نیز اتفاقاتِ غیر معمول و عجیبی رخ میدهد و آنها واقعیت های دیگری را از خود و جهان هایشان تجربه میکنند!
علم، پس و پشتِ داستان! «کسی میدونه گربه شرودینگر چیه؟ خب یه جور نظریه علمیه. یه گربه تو یه جعبه هست که پنجاه درصد شانسِ زنده موندن داره. آخه یه شیشه سم هم تو جعبه وجود داره. طبق فیزیکِ کلاسیک یا اینوری یا اونوری! یعنی گربه یا زنده میمونه یا میمیره. اما طبقِ فیزیک کوانتوم، هر دو واقعیت به طورِ همزمان وجود دارند. فقط زمانی که درِ جعبه رو باز کنی این دو واقعیت سقوط میکنند و یکی میشن» اینها جملاتیست که در این فیلم از زبان کاراکترهای فیلم گفته میشود. اما بد نیست نظری به بک گراوندِ علمی این جملات انداخته شود: فیزیکِ کوانتوم با پدیده های فیزیکی در مقیاسِ اتم و زیراتم سر و کار دارد(ریز در حد ثابتِ پلانک). شاید از همین ابتدا کوانتوم با موضوعِ ایده فیلم بی ربط به نظر برسد، چرا که فیلم می خواهد درباره جهان ها حرف بزند! و عظمتِ جهان ها را چه به یک ذره؟ خب اگر توجه کنیم که در لحظه انفجارِ بزرگ، جهان بسیار کوچکتر از الکترون بوده، آن وقت با این فرض، این مشکل حل میشود.
اما مشئله دیگری که لازم است در این باره به آن اشاره کنیم و بدانیم، اصلِ عدم قطعیتِ هایزنبرگ است. به طورِ خیلی خلاصه بنا به دیدگاهِ هایزنبرگ، غیرممکن است که به طورِ همزمان سرعت و مکانِ الکترون و یا هر ذرهی دیگری، با دقت یا قطعیتِ دلخواه تعیین شود. خب با این قضایا و مسائل چه اتفاقی میافتد؟ بله. این عدمِ قطعیت پیش بینی آینده یک ذره را ناممکن میکند. مثالِ گربه شرودینگر(که توسط اروین شرودینگر ارائه شد) چنین وضعیت و چنین تناقضی را ترسیم میکند و بیان میکند که چطور وضعیتِ جعبه را(شاید به عنوانِ مثالی از یک ذره) نمیتوان پیشبینی کرد. پس میتوان چند واقعیت را به طورِ همزمان برای یک ذره در نظر گرفت. واقعیتهایی متفاوت در جهانهایی متفاوت و به صورتِ همزمان. و این یعنی جهانِ ما و مافیها، تمامِ آن چیزی نیست که وجود دارد، بلکه این جهان تنها یک جهان و یک واقعیت است در میانِ جهان ها و واقعیت های بی نهایتِ دیگر! جهان هایی که از طریقِ کرمچاله به هم میتوانند مرتبط شوند… حالا برویم سروقتِ داستانِ فیلم.
کاراکترِ اصلی داستان کیست؟ در این فیلم با هشت کاراکتر مواجه میشویم و برای کسی که این فیلمِ پیچیده را برای اولین بار تماشا میکند کاملن غیر واضح است که کاراکتر اصلی داستان کدام است؟ و یا اینکه بالاخره این قصه برای کیست و درباره کیست؟ من به شما میگویم: این قصه، قصه “امیلی” است. ما در ابتدای فیلم با امیلی شروع میکنیم و در انتها نیز قصه را با او به پایان می بریم. و اگر در طولِ فیلم دقت کنیم، متوجه میشویم که ما در واقعیت های جایگزینی که از جهان های دیگر می آیند، فقط امیلی را دنبال میکنیم. باقیِ کاراکترها در طولِ فیلم با نسخه های جایگزین خودشان جابه جا میشوند و به جای خودِ اولیه شان در فیلم ظهور میکنند. اما امیلی همان است و هست. پس رد پای او را می بایست در طول فیلم پی گرفت.
هر فرد در خانهی اشتباهی قرار میگیرد! در اوایلِ فیلم، تمامی کاراکترها به بیرون از خانه میروند و سپس دوباره به خانه برمیگردند. در این لحظه توجهات به یک گیلاسِ شکسته شده جلب میشود. اما تمامی کاراکترها اذعان میکنند که شکسته شدنِ این لیوان را به یاد نمی آورند! این یک ترفندِ زیرکانه است که بیننده را از همان اوایلِ فیلم دچارِ تعلیق میکند. زیرا ما به عنوانِ تماشاگرِ داستان و همینطور کاراکترهای داستان، نمی دانیم و نمی دانند که این می تواند بازی و نشانه ای باشد که از جهان های دیگر فرستاده شده است. از این لحظه، هر کاراکتری در خانه ای متفاوت از جایی که در ابتدای فیلم بود، قرار گرفته است. البته ما در آن لحظه متوجهِ این قضیه نم یشویم. چرا که هنوز چیزی دربارهی علتِ این ماجرا نمی دانیم و این داستان، یک داستانِ عادی نیست. از این حسِ بلاتکلیفی و تعلیقی که شما را از همان ابتدا دربر میگیرد، گیج و ناامید نشوید! این یک توطئه مرموز در فیلمنامه نیست، بلکه تنها ایجادِ یک تعلیقِ عجیب و جالب است. با آن همراه شوید.
رخدادهای تصادفی در جهان های متفاوت! پس از اولین اتفاقِ مشکوک، “هیو” و “امیر” از خانه خارج می شوند و خانه ای دیگر را می بینند و البته در هنگامِ بازگشت به خانهی قصه ما، یک “هیوی دیگر” و یک “امیرِ دیگر” را ملاقات می کنیم! آن دو همچون ما هنوز نمی دانند که برای لحظه ای خارج از آن مکان بوده اند، اما چراغِ روشنایی که آنها دربازگشت در دست دارند، قرمز رنگ است. حال آنکه جعبه چراغِ روشنایی ها قرمز رنگ هرگز در خانه باز نشده است. این نکته عجیب، آدمهای فیلم را حسابی گیج و پر از پرسشهای پر تشویش میکند. برای پاسخ گرفتن به یک کتابِ فیزیک رجوع میکنند و برای یافتنِ حقیقتِ ماجرایی که بر آنها میرود و خودِ حقیقیشان شروع به خواندنِ آن کتاب میکنند.
چه کسی، چه کسی است؟ همسرِ “مایک” از مایک شکایت میکند که چرا بیش از حد مست کرده است و در ادامه با جملهای که با نگاهی عادی در جهانِ ما نیز کاملن کلیشهای به نظر میرسد، میگوید که «مایک، همونی نیست که باهاش ازدواج کرده بودم». جمله تکراریست اما حقیقتِ این داستان(و شاید داستانِ جهانِ عادی ما) این است که در واقع در آن لحظه مایک، حقیقتا همان مایکی نیست که چند سال پیش با او ازدواج کرده بود. مایک در آن لحظه، نسخه ای از مایک بود از جهانی متفاوت و دیگر! ایده جهان های متعدد می تواند مشکلات و تناقضاتِ فیزیکِ کوانتوم را توجیه کند. به نظر میرسد که این ایده، این کار را درباره روابطِ آدمها نیز انجام میدهد!
نسخه تاریکِ ما! در اواخرِ فیلم، مایک میگوید «در تمامِ طولِ این شب، ما نگران بودیم که نسخه تاریکی از ما بیرون از این جا و در جایی دیگر وجود دارد. واقعن چه اتفاقی می افتاد اگر ما نسخه تاریکِ ما بودیم؟» در واقع این میتواند ممکن باشد. در همین رابطه بیایید از پرسپکتیوِ امیلی(کاراکتر اصلی) نگاهی به داستانِ فیلم بیندازیم: در ابتدا امیلی برای ما تعریف می کند که چگونه و با چه زحمتی یک برنامه رقص را طراحی کرده بود، اما به دلایلی نتوانست، خودش ستاره برنامه رقصِ طراحی شده توسطِ خودش شود و فردی به نامِ کاترین، آن برنامه را اجرا کرد و معروف هم شد. امیلی ادعا میکند که کاترین با این کار «زندگی اش را دزدید» از طرفی وقتی برای همان رقص به امیلی پیشنهاد میشود که به عنوانِ رقصنده علی البدل حضور داشته باشد، آنقدر در پاسخ دادن به این پیشنهاد مردد می ماند، تا جایی که آنها فکر میکنند پاسخِ امیلی به این پیشنهاد منفیست. حال آنکه اینطور نبود، اما امیلی این فرصت را از دست داد. در ادامه با ماجرایی دیگر روبرو میشویم و اتفاقِ دیگری از زندگی امیلی بیان میشود. همسرِ امیلی(کوین) برای یک سفرِ کاری میخواهد به مدت چهار ماه به ویتنام برود و از امیلی میخواهد که در این سفر همراهی اش کند، اما امیلی این بار هم مردد است. امیلی در پاسخ به همسرش نه نمیگوید و در موردش فکر میکند، اما این همان اشتباهِ اتفاقِ قبلیست: کوین میگوید، هیچ جوابی ندادن، به “نه” تبدیل میشود.
در شبِ مهمانی در خانه، وقتی کوین در حال بیرون رفتن از خانه است، امیلی آشفته میشود و از کوین تقاضا میکند که همراهش باشد. در همان شب وقتی کوین دوباره قصد میکند که از خانه بیرون برود، امیلی به صورت فیزیکی مانعِ بیرون رفتنش میشود و به او میگوید که به با هم بودن نیاز دارند. در نهایت امیلی درمی یابد که افرادِ مختلفِ این ماجراها از واقعیت های جهان های متفاوتی هستند. او می فهمد که همسرِ مایک، همان فردی نیست که او می شناخته و همینطور، همین موضوع را درباره همسرِ خودش نیز می فهمد. او با نسخه های تاریکِ افرادِ دیگر و خودش مواجه می شود و همینطور میفهمد که تردیدها و نگرانی هایش از واقعیتی دیگر از خودش میآیند. این مسائل شاید ما را با این پرسش مواجه می کند که «چه میشد اگر ما نسخه های تاریکِ خودمان بودیم؟» شاید همه چیز اشتباهی می شد و افراد می بایست مدام مشغولِ نزاع و جدل با هم می بودند و… امیلی نیز آن شب این امکانِ کابوس وار را به شکلِ کابوس تجربه میکند.
او مشاهده میکند که در نسخه تاریکِ خود فرو رفته است، و خودش میخواهد نسخه تاریکِ خود را به قتل برساند تا زندگی لذتبخش تر و بهتری داشته باشد. جدای از اینکه در این لحظه با این پرسش مواجه میشویم که آیا عملِ امیلی اخلاقیست یا نه؟ این پرسش نیز وجود دارد که اگر تو خودت را در یک واقعیتِ دیگر به قتل برسانی چه حاصل و نتیجه ای از آن عایدت خواهد شد؟ من سعی ندارم که به این پرسش پاسخ دهم، اما توجه شما را جلب میکنم به نکته هایی که هیو و مایک در ابتدای فیلم عنوان کردند: «خودهای دیگر می خواهند در جهان های دیگر تنها باشند، و این برای آنها بهترین حالت است.» چند لحظه بعد اما مایک اینطور گفت: «بهتر است خودت، خودهای دیگر را به قتل برسانی، پیش از آنکه خودهای دیگرت تو را به قتل برسانند!» و از این دو پاسخ شاید بتوان اینطور برداشت کرد که “هیو”ها در جهان های دیگر در امنیت هستند، اما “مایک”ها نه. شاید این موضوع را بتوان همچون موضوعِ قانونِ کارما (حاصلِ کارِ انسان) کمی درک کرد! در نهایت، امیلی در حال کشتنِ امیلیِ دیگریست است تا آن زندگی ای که می خواهد را به دست بیاورد. نتیجه این عمل در زندگی او چه خواهد بود؟ نمیدانیم. اما هرچه هست ما نسخه تاریکِ امیلی را می بینیم
ترجمه و تلخیص: اسامه اکبری
سایت ” مووی مگ “
یکپارچگی (Coherence)
کارگردان : James Ward Byrkit
نویسنده : James Ward Byrkit
بازیگران :
Emily Baldoni…Em
Maury Sterling … Kevin
Nicholas Brendon …Mike
Lorene Scafaria… Lee
و…
ژانر : علمی – تخیلی
زمان : 89 دقیقه
امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای سینما
مجله اینترنتی گلثمین آرزوی بهترینها را برای شما دارد.