با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از گفتگو با هنرمندان همراه باشید :
ماهنامه تبار – آیدا مصباحی: رویارویی با تفکر برخی افراد نیاز به آمادگی دارد. حتی اگر صدمین گفتگو باشد و کم و بیش تکنیک مصاحبه را بلد باشی، باز هم در مصاحبه ات با بعضی افراد دچار اضطراب می شوی. پرویز پرستویی برای من همین حکم را داشت. شناختم از ایدئولوژی اش برای زندگی و تصویری که نقش های ماندگار و منش اش به من می دهد باعث شده بود دچار این نگرانی شوم که مبادا او که سال هاست سخت تن به مصاحبه داده، حرفی در دلش بماند که من نتوانم از او بپرسم.
– اگر بی اغراق گفته باشم اولین نفر پرویز فنی زاده بود. خیلی احساس خوبی داشتم چون یک جورهایی در آن مقطع مریدش هم بودم. اینکه می گویم به دهه 40 برمی گردد. جایی به نام ارباب جمشید در منوچهری داشتیم که پاتوق استودیوها و خیلی از هنرپیشه ها آنجا بود. یک جا هم به نام اداره تئاتر داشتیم که بعدها من کارمند آنجا شدم و از همانجا بازنشسته شدم.اولین بار در آنجا فنی زاده را دیدم که برایم خیلی جذاب بود که این آدم را از نزدیک می دیدم چون شیفته بازیگری اش بودم.
اولین فیلمی که در سینما دیدید چه بود؟
– خاطرم هست اولین فیلمی که در سینما دیدم، ریکاردو بود. کارگردان ریکاردو را به یاد نمی آورم ولی بازیگرانش سپهرنیا و گرشا متوسلانی بودند. این اولین بار بو د که من جذب این پلاکارد شدم که این چیست و اگر اشتباه نکنم نیمه رنگی هم نوشته بودند. قصه فیلم دیدن من شبیه قصه سینما پارادیزو بود.
بعد از خواندن فیلمنامه مارمولک گفته بودید اگر بخواهید شخصیت اصلی رضا مارمولک را نشان دهید باید این تیپ افراد و دنیای آنها را کاملا بشناسید. گفته بودید که داود عزیز گاوکش، عباس مورچه خور، کریم درازکش و اکبر محصل شبیه این شخصیت هستند، نه اینهایی که شما نشان می دهید. اینها کسانی بودند که شما در آن محل و منطقه شناخته بودید. از آن فضا و کوچه پس کوچه های دروازه غار که اتفاق های عجیبی در آن می افتاد چطور پرویز پرستویی انتخاب کرد که بازیگر شود؟
– شاید یک چیزهای غریزی در آدم ها وجود داشته باشد ولی احتیاج به پرورش و نزدیک شدن دارد که بتواند آنها را بیرون بکشد. من از سه سالگی ام به خوبی یادم است. شاید در ذات من بوده که نگاه کردن همیشه نقش مهمی داشته باشد. چشم برای من فقط عضوی از بدن نیست.
همیشه دقیق نگاه کردن را دوست داشتم و تصویری که از جغرافیایی که در آن بزرگ شدم، خودش یک جورهایی سینما بود؛ سینمایی که همه چیز در آن بود. از خود آدم هایی که در آن منطقه زندگی می کردند تا کسانی که در آن محله ها می آمدند، مثل معرکه گیری ها و تعزیه خوانی ها و پرده خوانی هایی که وجود داشت.
مثل مطرب هایی که در عروسی ها می آمدند یا ساززن هایی که الان هم در کوچه ها هستند. اینها را همیشه خیلی خوب تماشا می کردم، ضمن اینکه اتفاق ها و ناهنجاری هایی که بالاخره به اقتضای منطقه و زیستگاهی که تعریف خاص خودش را دارد، خیلی در چشم می زد. یک زمانی هست که در محله ای حتی پرنده هم پر نمی زند اما آنجا همه چیز حضور دارد.
همه چیز آنجا عینیت دارد و همه آدم ها خیلی بیرونی اند. اگر کسی چاقو می کشید، چاقو می کشید، اگر کسی عربده می کشید، عربده می کشید و اگر دزدی می کرد او را می شناختند. من از اسامی که شما گفتید و قطعا زنده هستند هیچ وقت به عنوان آدم های بد جامعه نام نبرده ام. این بحثی بود که اولین بار در فیلم «مارمولک» پیش آمد.
وقتی تنور اول قصه درآمد که نشستیم قصه را بخوانیم، پیمان قاسم خانی عنوان کرد که می توانیم از آقای پرویز پرستویی بخواهیم که این را با لحن آخوندی بخواند؟ گفتم نه نمی توانید! گفت چرا؟ گفتم این آخوندی که شما نوشتید مرا یاد حا آقا انارکی می اندازد که در برنامه NITV و ضیا آتابای به شکل بدی هست. بعد از آن هم آن بنده خدا مدعی شد که مارمولک را از روی من برداشته اند.
گفتم مرا یاد او می اندازید و دزدتان هم از جردن به پایین تا حالا نیامده است. یک بار در کار میرباقری هم عنوان کردم. برای اینکه میرباقری هم از اینکه جواد گلی را به من پیشنهاد کند، ابا داشت. .می گفت پرستویی چهره معصوم محمد ابابکر است، در آنجا به ایشان هم گفتم که اصلا بازی کردن این نقش برای من هیچ کاری ندارد و هیچ دلیل و ربطی هم ندارد که چون بچه جنوب شهر هستم، باید اینها را خوب بازی کنم.
بچه هایی در همان جنوب شهر داشتیم که می رفتند مدرسه و می آمدند و اصلا از خانه بیرون نمی رفتند. گفتم دزدهایی که من می شناسم برای خودشان تعریف دارند و شاید به ظاهر نگاه کنیم بگوییم که اینها لمپن هستند، در حالی که من هیچ وقت اینها را نخواستم از دریچه منفی نگاه کنم چون مرام و معرفت اینها را دیده ام.
در اول فیلم مارمولک دیالوگ من است که می گویم «ماه محرم و صفر نجسی و سرقت ممنوع!» غیرممکن است که در ماه محرم و صفر این جماعتی که اسم بردید، نجسی بخورند یا سرقت کنند. این است که کارهایی داشتند که شغل شان است ولی یک مرام و معرفت های کش رفته داشتند. مثلا دزدهایی که من در آن منطقه می شناختم، شاید خیلی ها باور نکنند اما دزد می شناختم که «و ان یکاد» می خواند و به دزدی می رفت. یعنی «و ان یکاد» می خواند که امروز روزی اش درست باشد که البته با کاری که می کند در تضاد است ولی به این چیزها هم اعتقاد دارد.
این آدمی که می گوید «و ان یکاد» می خواند دستش در هر جیبی نمی رود، انتخاب می کند. از آنجا که این افراد آدم شناس هم هستند و روانشناسی می دانند که شغل شان این است، اگر احساس کنند جیب فقیری را خالی می کنند، در حالی که زن و بچه اش چشم انتظارش هستند، هیچ وقت این کار را نمی کنند. دست در جیب کسی می برند که لنگ زندگی اش نمی ماند، هر چند که آنجا پول همراهش نباشد.
البته به درست و غلط بودن این رفتار کاری ندارم ولی برای خودشان تز و برنامه داشتند. من با این آدم ها زندگی کردم که البته می گویم برای وارد شدن به عنوان یک بازیگر در نقش اینها اینگونه نیست که حتما باید بچه جنوب شهر باشید. باید تهران قدیم را مرور کنید و کوچه بازار و جنوب شهر را بشناسید تا بدانید اینها چگونه حرف می زدند و گویش شان چگونه بوده و اصطلاحات و رفتار و منش شان چگونه بوده است و این برای خودش فرهنگی است.
الان که جامعه پیشرفت کرده و اتفاق های خیلی خوبی افتاده و حتی مرز خواسته های فرزندان از پدر و مادرها خیلی گسترده تر شده و با نسل ما هم متفاوت است، وقتی بچه ای می گوید می خواهد بازیگر شود موضعی وجود دارد. چگونه آن زمان این را با پدر و مادرتان عنوان کردید و این را پذیرفتند؟
– به خانواده ام نگفتم. من 10 سال قاچاقی کار کردم. 10 سال تئاتر کار کردم اما در خانواده ام کسی نمی دانست، در حالی که جایزه می گرفتم اما خانه نمی آوردم. آن موقع می توانستم بگویم به باشگاه می روم و کشتی می گیرم که می رفتم اما نمی توانستم بگویم که تئاتر کار می کنم. تئاتر ادا درآوردن بود، چشم انداز نه خانواده من بلکه خیلی از خانواده ها این بود که فرزندانشان اگر این کار را دنبال کنند در نهایت در عروسی ها مطرب می شوند. آن زمان آرزوی هر پدر و مادری بود که بچه ای که از او زاده می شود و نسلی که به وجود می آورد عصای دستش باشد.
یادم نمی رود، سال 56 نمایش میلاد را در تالار مولوی اجرا داشتیم. بحث و قصه فئودالیسم بود اما سبک روایی و تعزیه داشت و چون سبک تعزیه بود توانستم به پدر و مادرم بگویم که بیایند آن را ببینند چون روضه و تعزیه را خوب می شناختند. البته شناخت بصری داشتند و نه تخصصی چون با اینها آمیخته شده بودند و با اعتقادات شان سر و کار داشته است. آنجا توانستم کمی به آنها بقبولانم که کار من این است. همین که از محله ما بلند شدند و به دانشگاه تهران و تالار مولوی آمدند و پشت به پشت ملت را دیدند، کار بزرگی کردند. واقعا به سادگی امروز نبود.
من در چند سالی که در کارنامه کار می کردم، گاهی اوقات از دفتر که بیرون می آمدم، ماشین بچه ها را می دیدم که کمترین شان 206 بود. این برای من ناراحتی نداشت و لذت می بردم و به آنها می گفتم بروید دست پدر و مادرهای تان را ببوسید و کیف کنید که در مقطعی از تاریخ هوس بازیگری کردید که ماشین هم زیر پای تان می اندازند ولی من باید از ترمینال جنوب تا دو راهی یوسف آباد پیاده می آمدم تا به واحد نمایش برسم و نمایشنامه ای را آنجا تمرین کنم.
ساختمانی به نام واحد نمایش در یوسف آباد که آقای رشیدی رییس آن بودند. من باید از ترمینال جنوب پیاده تا دو راهی یوسف آباد می آمدم در حالی که پول بلیت شرکت واحد را هم نداشتم و موقع برگشتم از آنجا که نمی خواستم دوستانی که با هم بازی می کردیم بفهمند که من پول ندارم، شرط بندی می کردیم که شما با اتوبوس دو طبقه تا راه آهن بیایید و ما پیاده تا ببینیم کی زودتر می رسد؟ من در راه آهن پنج دقیقه می ایستادم تازه اتوبوس آنها می رسید.
اولین بار که توسط پدر و مادرتان برای بازیگری تحسین شدید چه زمانی بود؟
– بهترینش همان موقع بود. همان روز بود، منتها باز هنوز در شش و بش بودند ولی چشم انداز خانواده ها این بود که مثلا پسر فلان شخص رفته و گروهبان شده یا در نظام و ارتش و نیروی هوایی رفته است. اینطور بود که بعد از سیکل باید کار پیدا می کردیم و از ادامه تحصیل خبری نبود، به همین خاطر وارد دادگستری شدم تا شغل داشته باشم تا خیال خانواده به نحوی راحت شود. در کنارش بازی هم می کردم. اولین بار هم شهرت را با دیار عاشقان که آن سال جایزه برد تجربه کردم.
کار کردن در شعبه 147 کیفری که در آنجا منشی بودید و همزمان بازی کردن در سینما! این تضاد چگونه با روحیه تان جور درمی آمد؟ در حالی که شما شخصیتی احساساتی به نظر می رسید…
– من خیلی آدم احساساتی هستم اما فکر کنم در مسیری وارد شدم که به گونه ای مرا مقاوم کرد. به رغم احساسات، همیشه خودم را در موقعیت قرار می دادم و به همین خاطر دوشنبه هایی که در شعبه 147 داشتیم را خودم «فیلم سینمایی» اسم گذاشته بودم، یعنی برای من واقعا سینما بود. درست است درد، رنج، معضلات و مشکلات بود ولی به هر حال من در این حرفه بودم و خیلی از کارهایم را در همان موقع انجام دادم. مثل دیار عاشقان، پیشتازان فتح، سازمان 4، شکار، حکایت آن مرد خوشبخت، امام علی (ع) و رعنا را همگی در دادگستری بودم.
شاید لفظ درشتی باشد اما شاید جهان بینی من از همان جا شروع شد. مگر قصه های ما پیرامون چیست؟ به تکراری بودنش کاری ندارم که پر از خیانت و مسائلی از این دست است. آمار داشتیم روزی بیست هزار نفر در دادگستری رفت و آمد داشتند که یا شاکی بودند یا متهم. همه دردمند بودند و همه هم قصه هایشان با یکدیگر فرق می کرد. من چقدر باید مطالعه کنم که اینها را به دست بیاورم؟ من آنجا را از این منظر می دیدم وگرنه حتی دو دقیقه اش هم برای من قابل تحمل نبود.
شنیده ایم شما بعد از خواندن و شنیدن متنی که لیلی کریمان برای آلبوم «من پرویز پرستویی هستم» نوشته بود، اشک ریختید. شما از مرور زندگی تان منقلب می شوید؟
– بله، منقلب شدم. به این جهت که داشتم پرویز پرستویی را مرور می کردم. به حق هم لیلی کریمان جوری کار را نوشته که اگر اسم او را بردارید، می توانم بگویم این کتاب را من نوشته ام. یعنی تا این حد راحت و با همان ادبیات خود من نوشته شده است. خیلی زحمت کشیده و واقعا دست مریزاد دارد.
وقتی این متن نوشته شد و من خواستم در استودیو بخوانم. یک جوری دلم به حال پرویز پرستویی سوخت و احساس کردم که چه دورانی را این بچه گذرانده، چقدر پوست انداخته، چقدر زمین خورده، چقدر روی پای خودش ایستاده و مقاومت کرده و خودداری کرده و چقدر از بلندپروازی ها پرهیز کرده، واقعا خیلی تلاش کرده و دلم برایش سوخت. خودم را بیرون کشیدم. این مرور را همیشه با خودم دارم که هیچ وقت گذشته ام را فراموش نکنم که چه کسی بودم. شکل ظاهری این دنیایی که وجود دارد مبادا مرا به خود مغرور کند و خودشیفته شوم و بخواهم در زندگی ام زیاده خواهی کنم.
از این نگاه به زندگی لطمه نخوردید؟
– بابت همه این مسائل خیلی چوب خوردم. بابت اینکه زلال و صادق باشم و بگویم این شرح وظایف من است و اگر کاری از دست من برمی آید منتی بر سر کسی ندارم ولی متاسفانه خیلی وقت ها برعکس جواب داد و آدم ها قضاوت های خودشان را کردند چون کمتر اینگونه به زندگی نگاه می کنند. چون فقط خودمان را در زندگی می بینیم ولی من همیشه می گویم پرویز پرستویی! تو که داری کار می کنی، خمس و زکات کارت را هم باید بدهی. از منظر مذهبی خوب است به مکه و کربلا و سوریه برویم.
صد البته که آنها جای خودش را دارد ولی من همیشه با تمام اعتقادات مذهبی که دارم می گویم کربلا و مکه من همین جاست، بهشت و جهنم من همین جاست. من نمی دانم بعد از مرگم چه اتفاقی می افتد، تفاسیر زیادی وجود دارد که آن دنیایی وجود دارد و باید بازخواست شویم.
به قول حاج کاظم که می گوید «قضاوت این را برای اهلش می گذارم». اگر هزاری از این اراجیف و تهمت ها و افتراهایی که تغذیه روزانه مان شده را به من نسبت دهند باز هم کار خودم را می کنم چون نمی توانم غیر از این باشم. البته گفتم یک کارهایی را نمی کنم و دیگر نمی کنم چون احساس می کنم در واقع دنیای مان دنیای کوچکی است، شب ها که دور هم می نشینیم از ادبیات کهن شروع می کنیم، از خوبی ها می گوییم ولی ذات خودمان دم صبح بیرون می زند. بلد نیستیم حتی کنار هم بنشینیم و خوش بگذرانیم، لذت ببریم و معاشرت کنیم. معاشرت های ما اینگونه شده که حالا به چه کسی گیر بدهیم؟ پرویز پرستویی با این نگاه به یک معضل برای عده ای تبدیل شده است.
چرا چنین نگاهی دارید؟
– این را به صراحت تمام می گویم، چون اتفاق افتاده است. قبل از عید پارسال پیشنهادی به من شد که یک آپارتمان کلید نخورده در نیاوران به من بدهند تا در کمپین تبلیغاتی یک محصول شرکت کنم. در شرایطی این پیشنهاد به من شد که شصت پله را بالا می روم تا به خانه ام برسم و شصت پله هم پایین می آیم اما قبول نکردم.
از نظر شما همکاری هنرمندان با برندهای تبلیغاتی اشتباه است؟
– نه، البته که این کار بی حیایی نیست و خیلی هم رایج است، جرج کلونی ساعت تبلیغ می کند، از مرگ الیزابت تیلور چندین سال گذشته اما هنوز عطرش درآمدزاست، یول برینر برای سیگار کمل این کار را می کند و در جهان خودمان هم بچه هایمان این کار را می کنند، اصلا هم خرده نمی گیرم. یک تیمی را هم برای راضی کردن من بسیج کرده بودند چون می دانستند راضی کردن من سخت است و به حق هم سخت بود. من فقط به آنها گفتم ای کاش خودم می توانستم راجع به خودم تصمیم بگیرم، آن وقت شاید این کار را می کردم.
یک آپارتمان کلی از گره های کور زندگی مرا باز می کند ولی من یک صاحب ندارم؛ بسیجی صاحب من است، سپاهی صاحب من است، سلطنت طلب صاحب من است، روشنفکر صاحب من است، لات سر گذر صاحب من است، آدم های عادی هم صاحب من هستند و من به خیلی ها باید جواب پس بدهم چون همیشه برایم مهم بوده که آیا مردم دوست دارند من به فلان جا بروم یا نه؟ هر چند که ای کاش از روز اول این کار را نمی کردم. به آنها چه مربوط است که من چگونه زندگی می کنم؟ اصلا چرا من باید پاسخ بدهم و مردمی کی هستند؟ برای چی باید برای مردم دل بسوزانم؟
من یک بازیگر و هنرپیشه هستم، پول می گیرم و بازی می کنم. اگر از کار خوشم بیاید و پول خوب هم بدهند می روم و بازی می کنم اما از این دیالوگ ها متنفرم. بازیگری هیچ وقت برای من شغل نبوده و اگر شغل بود، من 10 سال از 5 صبح تا 4 بعدازظهر در دادگستری کار نمی کردم که رُسم کشیده شود و شب تا صبح هم کابوس ببینم. پارسال مرا دعوت کردند که سر سفره هفت سین عید در تلویزیون باشم، هیچ وقت تا حالا در تلویزیون سر هفت سین ننشسته ام چرا که دوست دارم هنگام سال تحویل، مادرم در کنارم باشد. وقتی به پیشنهادشان پاسخ منفی دادم برای اینکه مرا قانع کنند گفتند 35 سکه طلا به شما می دهیم که فقط 10 دقیقه کنار سفره هفت سین در استودیو باشید.
گفتم 35 سکه را به کسانی بدهید که نیاز دارند، این برج های تان را جمع کنید و معضلات دیگر را حل کنید. همین نگاه بیمارگونه را راجع به برنامه های دفاع مقدس هم دارند، دفاع مقدس برای آنها در واقع فقط یک نمایش تلویزیونی است که سالی یک بار سراغش می روند. بروید در خانه های مردم ببینید که جانبازها چگونه زندگی می کنند.
روزی سه دست کتک از زن و بچه شان می خورند، موج می گیردشان و باید کتک بخورند تا حال شان خوب شود! برو سکه را به آنها بده. چرا باید به من 25 سکه بدهید که من در آنجا بگویم به به چه عیدی است! و یک ترانه هم وسطش پخش شود، می خواهم اصلا نشود، زمانی که لازم باشد به تلویزیون می روم. تلویزیون نه برای آقای ضرغامی بوده و نه آقای سرافراز، تلویزیون مال من و مال مردم است.
این مقاومت کردن ها خسته تان نمی کند؟
– من کسی نیستم که از پا دربیایم، کسانی تخریب می کنند که خودشان دچار معضل هستند، کسی که سرش به تنش می ارزد نیازی به این حرف ها ندارد و می فهمد. خوشبختانه مردم ما مردم آگاهی هستند، ما که خودمان در این وادی هستیم به این آگاهی کامل نرسیدیم، شعارهای مان خیلی قشنگ است و وقتی داعیه فرهنگی داریم بیا و ببین چه می شود! سر شب از ادبیات کهن شروع می کنیم و تمام مکاتب را می شناسیم اما یک ذره که رها می شویم حرف های مان به تقدس لمپنیزم ختم می شود. در اصل اینگونه هستیم و نمی توانیم ببینیم.
من به پرکارترین هنرپیشه بیکار معروفم، نمی گویم که چند کار به من پیشنهاد شده و چند فیلمنامه خوانده ام ولی به خدا از پیشنهادهایی که به من می شود، سرسام می گیرم. کار اول، کار دوم، کار حرفه ای، اگر بگویم امسال چه کسانی به من پیشنهاد کردند و نرفتم شاید باور نکنید. هیچ وقت هم بیکار نبوده ام ولی خودم خودم را بیکار می کنم. می گویم به چه قیمت باید کار کنم و برای چه باید کار کنم؟ اگر حرفش خوب باشد، می روم این کار را می کنم ولی اگر این کار را نمی توانم بکنم، چه بدی دارد که بتوانم به جوانی که بتواند کارش را بکند، کمک کنم؟ این چرا باید خار چشم شود؟ بنشینیم هر آنچه دل مان می خواهد را بگوییم؟ من می فهمم کسانی این را می گویند که خیلی دوست داشتند با پرویز پرستویی کار کنند. این ادعا نیست و به گوشم رسیده است، ریشه اش در حب و بغض است.
ما نمی توانیم موفقیت های همدیگر را تحمل کنیم. بگذارید یک خاطره بگویم؛ داشتم روبان قرمز را کار می کردم، ابتدا خانم ملک نصر (که بعدها خانم حاجیان جایگزینش در روبان قرمز شد) گفت دیشب در منزل آیدین آغداشلو بودیم و یک آدم سینمایی هم آنجا بود که راجع به تو خیلی بد می گفت. اصرار کردم که بگوید چه می گفت، بد گفتن او مهم نبود، چرا که خودم می دانم چه کار می کنم. او را قانع کردم که بگوید. خانم ملک نصر گفت که آن فرد از من پرسید که مشغول چه کاری هستی؟ گفته بود که فیلم حاتمی کیا است و پرستویی و کیانیان هم بازی می کنند، آن فرد به ایشان گفته بود مراقب پرستویی باش! خانم ملک نصر گفته بود که او یک هفته است سر این کار آمده طوری رفتار می کند که انگار 20 سال است با هم رفیقیم و او جواب داده بود که این شگردش است، چون پرستویی اطلاعاتی است!
استدلالش چه بود؟
– گفته بود مگر آژانس شیشه ای را کار نکرده؟ برای این کار سیمرغ گرفت و همان سال برای آژانس شیشه ای، جایزه دفاع مقدس را هم به او دادند و همینطور جایزه جشن خانه سینما را. اینها یعنی اینکه او اطلاعاتی است. خب شیر ناپاک خورده من پوست انداختم و پدر صاحبم درآ»ده. تو اصلا می فهمی حاج کاظم کیست؟ من بارها گفته ام که حاتمی کیا گفته بود اگر حاج کاظم را تو بازی کردی، بازی می کنی و اگر بازی نکردی به هیچ هنرپیشه دیگری نمی دهم. یا اینکه می روم خود آن آدم را می آورم و از او بازی می گیرم.
چرا این حرف را می زد؟ وقتی قصه را خواندم تازه فهمیدم چرا به من می گوید؛ حاج کاظم از بچگی در ذات من بوده است، من از بچگی ام حاج کاظم بودم. از بچگی وقتی لواشک می خوردم و یک زن باردار را می دیدم، لواشک را قایم می کردم تا یک وقت هوس نکند، در بچگی ام اگر پدر و مادرم با بدبختی یک دست کت و شلوار وطنی می خریدند که اپل هایش گونی بود، وقتی می خواستم بپوشم در ابتدا در خانه مچاله اش می کردم که چرک به نظر برسد، مبادا بچه های محله مان نداشته باشند که کت و شلوار بپوشند. اینها از آنجا ریشه می گیرد و می شود حاج کاظم. حاج کاظم برای من بیگانه نیست، من در جنگ هم آنها را دیده ام.
من سال 62 «دیار عاشقان» را در دل جنگ در غرب کشور کار کردم. سال 63 «پیشتازان فتح» را جنوب کشور و در کرخه کار کردم. دیدمش. ندیدم؟ برادرم که قربانی شد، دست چپ نداشت، چشم نداشت، دل و روده نداشت، من این را می فهمم. پس آقای حاتمی کیا بی گدار به آب نزده که گفته تو بیا حاج کاظم را بازی کن.
من نزدیک به چهل فیلم بازی کردم، تئاترها و سریال های زیادی بازی کردم اما روز سه فیلم حرف دارم؛ «لیلی با من است»، «آژانس شیشه ای» و «مارمولک» و حالا یک ضلع دیگر هم اضافه می شود که «بادیگارد» است. زمانی که ما «لیلی با من است» را کار می کردیم، می گفتند تکه بزرگه تان گوش تان است، با بچه های جبهه شوخی می کنید؟ آژانس شیشه ای را کار کردیم آمدند و ماشین های مان را شبانه بردند.
همین حضراتی که الان یک و دو و سه می سازند در روزنامه شان نوشتند، آژانس گیشه ای! در «مارمولک» گفتند که با لباس روحانیت بازی می کنید. من حرفم این است این فیلم ها فقط بازیگری خوب نمی خواهد. تو باید «لیلی با من است» را که بازی می کنی اول اعتقاد داشته باشی و بعد آن نقش را بازی کنی. در آژانس شیشه ای باید اعتقاد داشته باشی که بعد یقه ات را نگیرند و بگویند مردک به درک اسفل السافلین که هشت سال جنگ رفته ای! رفتی که رفتی، به من چه مربوط است؟ خون مردم را در شیشه کرده ای که می خواهی یک نفر را نجات دهی؟ می خواهم نجات ندهی.
باید اعتقاد داشته باشی و وقتی در دلت، در رگ و پی حاج کاظم بروی، کار جا می افتد و همه اقشار هم خوش شان می آید، خیلی ها اصلا سنخیت نداشتند. ما هنوز نسل حاج کاظم ها را داریم که به نان شب شان محتاجند. همیشه گفته ام اگر هر کسی یک پایش را در دفاع مقدس گذاشته و به او یک برج داده اند، نوش جانش. می گویند دو روز به جبهه رفته بیا و ببین چه دفتر و دستکی به هم زده. می گویم اگر در همان دو روزی که رفته و در همان ساعت اول یک خمپاره در منطقه می زدند و می مرد، آن وقت خوب بود؟ آنقدر جنم و وجودش را داشته که بگوید من به منطقه می روم که بعد بیایم و خانه بگیرم. وجودش را داشته و می شود آژانس شیشه ای.
آخرین بار که به کودک درون تان سر زدید کی بوده است؟
– این کودک درون همیشه با من هست و چیزی نیست که از من جدا شود.
دوستش دارید؟
– خیلی دوستش دارم و خیلی جاها دلم برایش می سوزد. در اسباب کشی یک بار به عکس دوران کودکی ام برخوردم. من از کودکی ام دو عکس بیشتر ندارم ولی الان پسر و دختر و نوه من در همین موبایل صدها عکس دارند. یکی در چهار راه مولوی، از همان هایی که فوری است و همان موقع می دهند و مغازه هم ندارند و دیگری برای مدرسه باید عکس می گرفتم که در عکاسی گرفتم.
به طور اتفاقی به عکس کودکی ام برخوردم. سریع با موبایلم عکس گرفتم. به همین خاطر می گویم وقتی سرگذشت پرویز پرستویی با دوران کودکی و کوچ او از روستا به شهر را که می خواستم بخوانم، دلم به حالش سوخت حکایت خودشیفتگی و مغرور شدن نیست و هیچ پزی ندارد. دیدم که چقدر به این پرویز پرستویی ظلم کردم و چقدر اذیتش کردم. وقتی خودم را مرور می کنم به نظرم به کودک درونم واقعا ستم کرده ام. خیلی اذیتش کردم.
اینستاگرام تان فضای جالبی دارد، انگار شما مدام در حال روایت هستید…
– خیلی ها فکر می کنند تمام نوشته هایی که در اینستاگرام منتشر می کنم، نوشته های من هستند اما خیلی از این نوشته ها متن هایی هستند که آنها را می خوانم و دوست دارم به دیگران هم منتقل کنم. دوست داشتم فضایی ایجاد شود تا بگویم که برخی از این نوشته ها که در اینستاگرام بازنشر می کنم و در سایت ها و روزنامه ها به اسم من تمام می شود، متعلق به من نیست.
برخی به من خرده می گیرند که شما فضای اینستاگرام را اشتباه گرفته ای دو باید در اینستاگرام از خودت عکس بگذاری اما من به این رسم اعتقادی ندارم. دوست دارم اگر اثری را می خوانم که با خودم ارتباط خوبی برقرار می کند، به فراخور حال آدم ها، آن اثر را انتخاب کنم و نشر دهم.
* علی نصیریان: بازیگری بزرگ که در سریال شهرزاد یک آس رو کرد.
* فاطمه معتمد آریا: تا به حال پیش نیامده که با هم کار کنیم و از قبل چیزی را هماهنگ کنیم؛ درک متقابلی از بازی یکدیگر داریم.
* ابراهیم حاتمی کیا: کسی که احساس می کنم هر وقت در فیلم هایش بازی کردم، انگار که برای وطنم جنگیدم.
* علی کیارستمی: کسی که پیش از هر شخص دیگری پرچم ایران را با شرافت تمام در جهان بالا برد.
* بهروز افخمی: ای کاش هرگز به هفت نمی رفت.
* شعبه 147 کیفری: جایی که بهترین تجربیات زندگی را برایم رقم زد.
* صد سال به این سال ها: فیلمی که بسیار دوستش دارم؛ یک روایت درست از تمام تاریخ معاصر ایران که متاسفانه آن را نفهمیدند، امیدوارم شرایطی پیش بیاید که این فیلم اکران شود.
* سمیرا پرستویی: یک پدر همیشه برای تربیت دخترش دغدغه دارد، اما از این خوشحالم که دخترم به گونه ای رفتار کرد که من این دغدغه را احساس نکردم؛ چون سمیرا خیلی جلوتر از سنش به زندگی نگاه می کند.
* عزت الله انتظامی: مرجع هنری من.
* برنده سیمرغ بلورین نقش اول جشنواره پیش رو: نمی دانم؛ هر کس است خوشا به حالش، ان شاءالله که ارزشش را بفهمد و قدردان باشد.
* بهروز وثوقی: بازیگری که عاشقانه دوستش دارم؛ کارهایش را دنبال کردم و به او ارادت ویژه ای دارم، خیلی ها بازیگری را از او تقلید می کنند.