با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از سینما همراه باشید :
بازسازی حس و حال و بروز بیپرده عواطف شرقی/ ایرانی. فیلمهای حاتمیکیا را به خاطر آورید. بهترین لحظات و سکانسهایی که در گنجینه خاطرات سینماییمان ثبت شدهاند؛ لحظات برون ریزی احساسی آدمها. لحظاتی که خالق فیلمها، ژست خودآگاه اخموی خویشتندارش را کنار میگذارد و به ناخودآگاه احساساتی و زودرنجش مجال بروز میدهد. سعید (علی دهکردی) در «از کرخه تا راین» که تازه فهمیده مرگ در دو قدمیاش است کنار رود راین بر سر خدا فریاد میزند که «چرا اینجا؟».
یا در «بوی پیراهن یوسف» پیرمرد (علی نصیریان) بالا سر قبر یوسفاش نشسته و درد و دل میکند و فغان برمیآورد که «وقتش شده یه دونه قایم بخوابونم زیر گوشات». یا نطق تکان دهنده مرد بدبخت جنوبی وقتی که برای اولین بار کنترل هواپیمای دزدیده شده را به دست میگیرد در «ارتفاع پست»؛ «این قصه یه مرد بدبخته که میخواد با زن و بچهاش کوچ کنه. اونم یه کوچ اجباری.» و بهترینش لحظه وداع اولیه و ناقص حاج کاظم (پرویز پرستویی) و عباس (حبیب رضایی) در «آژانس شیشهای». نقطه اوجی دست نیافتی در روحیه «ملودرام ایرانی». احساساتی و اشکدرآر.
مهاجر – 1368
کاوه اسماعیلی: هویت، دیدهبان و مهاجر از هر زاویهای سرمشقهایی برای کارنامه فیلمسازی حاتمیکیا محسوب میشوند و در مقایسه با فیلمهای دهه هفتاد به بعدش آماتوری هستند . موضعگیریهای شفاف و فیلمهای اخیر او، آنچنان لحن گزنده و رادیکالی گرفته که ایستادن پشت آنها را دشوار کرده وعدهای شاید از سر منفعتطلبی او را به انحراف و سطحیگرایی متهم میکنند و حسرت فیلمهای اولیهاش را میخورند. خود او درباره مهاجر میگوید : “برای فیلم «مهاجر» واکنشم این بود که نیروهایی که در جزیرهها میجنگیدند را عدهای رها کردهاند و به کارهای دیگر پرداختهاند و مهاجر در سال 68 و فضایی که بر اثر رحلت امام ایجاد شده بود، به وجود آمد. این فیلم واکنش من به وضع موجود است که باید به گذشته و داشتههایمان برگردیم” داستان حاتمیکیا همیشه همین بوده ولی نیشی که در آن زده میشود آنقدر لایت و سبک و در لفافه است که احساس نمیشود و زخمی نمیزند.
جنس نوشتن برای فیلمی مثل مهاجر هم احتمالا نیازمند انشاهای شاعرانهای از نوع یادداشتهایی ست که آوینی برای فیلمهای حاتمیکیا مینوشت. اگرچه مهاجر ساختاری حساب شده و حرفهایتر از دیدهبان دارد و درونمایه و تم رفاقت، بین دو شخصیت اصلی، جذاب و سرپاست. دوتایی مردانهای که شبیهش را در باقی فیلمهای حاتمیکیا تنها در آژانس شیشهای دیدهایم. دو رزمندهای که فاصله بین آنها را پهبادی به نام مهاجر پر میکند که آنها مسئولیت کنترل آن را بر عهده دارند. سکانسی که اسد(ابراهیم اصغرزاده) به امید یافتن رفیقش که در منطقه دشمن ناپدید شده ، مهاجر را به پرواز درمیآورد و محمود (علیرضا خاتمی) و گروهش آن را به اختیار خود درمیآورند از سکانسهای جذاب فیلم است. گویی تمام جبهه و ماموریت شناسایی و سرکوب دشمن در سایه رابطه بین آنها قرار میگیرد. رفقا از هم دورند و فرصتی برای دلدادگی شعاری مرسوم فیلمهای جنگی آن دوران نیست. تا پایان فیلم همدیگر را نخواهند دید. تنها مهاجر است که در آسمان پرواز میکند و احساسی که بین آنها در تپش است.
از کرخه تا راین – 1371
احسان سالم: از کنار کرخه و خاک و خون و آتش گذشته و رسیده اینجا کنار راین که بیناییاش را برگرداند اما چشمش روشن شده به سرطانی که ممکن است هر دم از پا بیندازدش. سعید اینجا در آلمان حسابی تنگش آمده و بعد از فهمیدن خبر بیماری از خانهی خواهر زده بیرون تا شاید جایی، پناهی برای دردش پیدا کند. نه فقط به نسبت آن روزهای سینمای ایران، که حتا همین حالا هم نشان دادن رزمندههایی که از ارزشهای جنگ بریده باشند تابو محسوب شود و حاتمیکیا به واسطهی اختیاراتی که داشته و دارد توانست در این مسیر قدم بگذارد.
حالا در این سکانس، سعید شخصیت اصلی و پایبند اصول فیلم را هم میبینیم که آمده لبِ رود راین و فریاد عصیان سر میدهد که چرا من؟ چرا اینجا؟ همان موقع مرد عرقخوری هم در کنارش قرار میگیرد و او هم در عوالم خودش سیر میکند. انگار تمام آن دلخوریهایی که سعید از رفیق همرزمِ از راه برگشتهاش داشته و همهی غم دوریاش از خانه اینجا سرریز کرده. از کرخه تا راین و بخصوص این سکانس نشانی بود از رسم نسبت جایگاه آن رزمندهها با بقیهی عالم و روزگار بعد از جنگِ ابراهیم حاتمیکیا و حکایتِ شکایتِ نی از جداییها و همچنین اینکه این جماعت ور دیگری هم دارند و قرار به رستگاری همه هم نیست.
بوی پیراهن یوسف – 1374
احسان میرحسینی: وقتی صحبت از انتخاب صحنهای منتخب از بوی پیراهن یوسف باشد، اولین چیزی که به ذهن میآید دستان لرزان دایی غفور (علی نصیریان) است و آن حرکت تلوتلوخورانِ اسلوموشن به سمت یوسف گمگشته در سکانس پایانی بازگشت اسرا. جایی که در آن احساسات گراییِ مختص حاتمی کیا به اوج خود میرسد و به سیاق صحنههای پایانیِ ملودرام پساجنگ پیشین فیلمساز، از کرخه تا راین، بی بروبرگرد احساسات تماشاگرش را به غلیان در میآورد. اما از این صحنهی معروف و بارها صحبت شده که بگذریم، به دیگر صحنهی تاثیرگذار فیلم میرسیم. جایی در همان نیم ساعت نخست فیلم و صحنهای که دو زن فیلم، شیرین (نیکی کریمی) و نسرین (شیرین بینا) به تماشای فیلمهای ویدئوییِ باقی مانده از یوسف مینشینند. موسیقیِ جانسوزِ همیشه حاضرِ مجید انتظامی روی تصویر قرار میگیرد و تصاویر ویدئویی از رزمندگان غواص در حین آماده سازی برای عملیات، با چند نما از شیرین و نزدیک شدن تدریجی به او که محو تماشای تصاویر شده میان برش میشود.
تصاویری به ظاهر ساده، اما حامل احساسی ژرف و به شدت تاثیرگذار در انتقال حس غربت رزمندگان پیش از عملیاتی در دل دشمن. با یک شاه پلان؛ پلانی که رزمندگان غواص دست در دست هم و رو به عقب به دل دریا میزنند که اغراق نیست آن را به عنوان یکی از تاثیرگذارترین تک پلانهای سینمای جنگ ایران و عراق بدانیم. دیدن تصاویری از عزیزِ غایب و انتقال حس فقدان آن که درونمایه اصلی فیلم را شکل میدهد و مواد لازم را برای ملودرام فیلمساز مهیا میکند. خودِ جنگ و مواجههی بازماندگان با آن برای حاتمی کیای احساسی، بیشتر از آنکه تراژیک باشد ملودراماتیک است. نکتهای که به تبعش او این نکته را خیلی خوب فهمیده که بهترین فیلمهای پساجنگ تاریخ سینما، از داستان توکیوی یاسوجیرو ازو و بهترین سالهای زندگی ما ویلیام وایلر گرفته تا متولد چهارم ژوئیه اولیور استون و زندگی و دیگر هیچ برتران تاورنیه و …، بر بستر ملودرام است که ماندگاری خود را تثبیت کردهاند. بوی پیراهن یوسف نمونهی مناسبِ کاملا ایرانی در پیروی از این فرمول جهان شمول به شمار میآید؛ گواه آن هم صحنههایی که در بالا توصیفی کوتاه ازشان رفت.
آژانس شیشهای – 1376
پویان عسگری: خسرو دهقان، منتقد قدیمی، روزگاری گفته بود به نظرش مسعود کیمیایی و ابراهیم حاتمیکیا «ایرانی»ترین فیلمسازانی هستند که میشناسد. منظور رسیدن به پسند و خلق و خو و روحیهای است که به چنین تاثیر فراگیری در میان مخاطبان منجر شده و به فرهنگ عمومی مردم راه پیدا کرده است. بازسازی حس و حال و بروز بیپرده عواطف شرقی/ ایرانی. فیلمهای حاتمیکیا را به خاطر آورید. بهترین لحظات و سکانسهایی که در گنجینه خاطرات سینماییمان ثبت شدهاند؛ لحظات برون ریزی احساسی آدمها. لحظاتی که خالق فیلمها، ژست خودآگاه اخموی خویشتندارش را کنار میگذارد و به ناخودآگاه احساساتی و زودرنجش مجال بروز میدهد. سعید (علی دهکردی) در «از کرخه تا راین» که تازه فهمیده مرگ در دو قدمیاش است کنار رود راین بر سر خدا فریاد میزند که «چرا اینجا؟». یا در «بوی پیراهن یوسف» پیرمرد (علی نصیریان) بالا سر قبر یوسفاش نشسته و درد و دل میکند و فغان برمیآورد که «وقتش شده یه دونه قایم بخوابونم زیر گوشات». یا نطق تکان دهنده مرد بدبخت جنوبی وقتی که برای اولین بار کنترل هواپیمای دزدیده شده را به دست میگیرد در «ارتفاع پست»؛ «این قصه یه مرد بدبخته که میخواد با زن و بچهاش کوچ کنه. اونم یه کوچ اجباری.» و بهترینش لحظه وداع اولیه و ناقص حاج کاظم (پرویز پرستویی) و عباس (حبیب رضایی) در «آژانس شیشهای».
نقطه اوجی دست نیافتی در روحیه «ملودرام ایرانی». احساساتی و اشکدرآر. جایی که دو مرد روبهروی هم ایستادهاند و عباس در لحظه تردید مرادش تصمیم گرفته برای راحت کردن کار حاج کاظم، آژانس را ترک کند. موسیقی مجید انتظامی اوج میگیرد و عباس شروع میکند: «حاجی فک نکنی میرم انگلیسها، نه. یا فک میکنی میرم سر زمینمان؟» حاج کاظم میگوید «نه» و بعد عباس ادامه میدهد «ما پیش نرگس هم نمیرم. ما میرم فقط بخاطر شما…ما که سفری شدم…ایشالا ایندفعه از قافله جا نمونم» و بعد دو مرد هم را در آغوش میکشند و حاجی بالاپوش عباس را بر تنش مینشاند و سرش را میبوسد. مردم که از تماشای چنین منظرهای گل از گلشان شکفته و آزادی را در یک قدمی حس میکنند خوشحال کف میزنند و عباس که گویی به شعور و شرف و حرمت رفاقتش با حاجی توهین شده، برمیگردد و بر سرشان فریاد میزند «تمومش کنین» و بعد چون نمیتواند حاجی را تنها بگذارد در آژانس میماند و در جواب اصرارهای احمد کوهی (قاسم زارع) که ازش میخواهد آنجا را ترک کند، میگوید «این دم آخری ذلیلم نکن». این یک رفاقت مردانه ماندگار در تاریخ سینمای ایران است. همارز سید و قدرت در «گوزنها». احمد و رضای «دندان مار» یا در ساحتی دیگر ابی و آقا حسینی در شاهکار فریدون گله «کندو».
موج مرده – 1379
کاوه اسماعیلی: سردار مرتضی راشد فرمانده پایگاه ساحلی، فیلم دن کیشوت پسرش را تماشا میکند که به او تقدیم شده است. و همزمان همچون مراسمی آیینی لباس فرماندهی خویش را بر تن میکند. فیلم او را در حال تمرین رزم با دشمن و چرخیدن به دور خود نشان میدهد. نمایش رفتار مضحک دنکیشوتی در مقابل دشمنی فرضی. دشمنی که ساعاتی پیش همسرش و معشوقه پسرش را نجات داده و به آنها برگردانده است. در زمانه صلح. زمانهای که هیچ منطقی، آشوب او را توجیه نمیکند و برنمیتابد. زمانهای که فرماندهان یقه سفید او را به اجرای شو متهم میکنند و پسرش فاصلهای نجومی با اوگرفته و همسرش او را مقصر این گسست میداند.
اینجا حتی دوگانه همیشگی حاتمیکیا (همان انقلابیگری و سازشکاری یا آرمانگرایی و مصلحتگرایی) هم درمقابل چشمان تماشاگر کمرنگ میشود. و سردار راشد حتی از همراهی آنها نیز محروم است. در تدوینی موازی همراهان راشد در پایگاه به سردستگی تنها یاورش (با بازی شهید محمد ناظری . کنایهآمیز است که او که همین چند روز پیش از دنیا رفت فرماندگی دستگیری سربازان آمریکایی در خلیج فارس را به عهده داشت) آماده حمله به ناو وینسنس میشوند. عملیات سری لو میرود و سردار راشد به قایق میزند و در پهنه عظیم دریا تکافتادهتر از همیشه به سمت غول آهنی وینسنس میرود. ناوی که از چشم پسرش مثل یک آسیابان برای دنکیشوت خسته است و برای اسطوره، خاطره کابوسی ست که آرامش را از او ربوده. آخرین تصویر فیلم از زاویه دوربین ساکنین وینسنس است. قایق تندرویی که موجی به خلیج داده. موجی که خواهد مرد.
چ – 1392
مدیسا مهرابپور: آتش نیروهای مخالف چند دقیقهای است خاموشی گرفته. عقب نشینی کردهاند و پاوه سقوط نکرده. در میان همه خندهها و آغوشهای پیروزی، چمران اما تنهاست. انگار که از خاک پاوه کنده شده باشد، فکرش کیلومترها آنطرف تر سیر میکند: کنار همسر و جگرگوشههایش و در پس آخرین نگاهها و خندههای پیش از وداع. این یکی از احساسیترین سکانسهای کارنامه فیلمسازی حاتمیکیاست. چمران همسو با مردان سرسخت و وظیفهشناس آثار حاتمیکیا بر سر دوراهی عشق و وظیفه ایستاده و دارد با خودش کلنجار میرود. او تصمیمش را گرفته، قرار است تا آخرین نفس برای عقیدهاش مبارزه کند و خوب میداند مردان اسلحه و عقیده، تنها هستند و احتمالا روزی در خاکریزی تنها و در آغوش خاک که حق و وظیفه شان است، آرام خواهند گرفت. فرمانده، درمیان رنگ و لعابهای گیرا و قطع شانزده میلیمتری تصویر، عزیزترینهایش را در آغوش میگیرد.
تصمیمش را گرفته، هواپیمایشان که از زمین بلند شود او میماند و اسلحه و سرنوشتی ناشناخته و خوب میداند که باید شبیه به همه مردان سرسخت وظیفه شناس خاطره ها و عزیزترینها را در گذشته جا بگذارد. فرمانده نگاتیوها را پاره پاره میکند. اما نمیداند سی و اندی سال هم که بگذرد و جاده خاکی و جنگزدهای که آن روزها تنها میپیمودش به سمت میدان نبرد پاوه هم سرسبز و آزاد شود، باز این خاطرهها هستند که میمانند و آخرین نگاهها و خنده های پیش از وداع.
بادیگارد – 1394
مدیسا مهرابپور: صحنه پایانی “بادیگارد” نه تنها یکی از بهترین سکانسهای فیلمهای حاتمیکیا که از تاثیرگذارترین پایانبندیها و تراژیکترین مرگ قهرمانان جهان فیلمساز است. حضور ابراهیم حاتمی کیا کارگردان در این سکانس خاضعانه و بیادعاست و سعی میکند با استفاده از نماهای معمول و تقطیع کلاسیک، تا آنجا که میشود خود را از چشم مخاطب پنهان کند و در عین حال با تاکیدهای به جایی مانند استفاده از اسلوموشن و حاشیههای صوتی بار ملودراماتیک سکانس را تقویت میکند. مرگ حاج حیدر ذبیحی عاشقانهترین و غمناکترین شهادتی است که حاتمیکیا تا به امروز برای قهرمانش تصویر کرده است.
در جبهه حق و برای جوانی که آنقدرها هم شبیه به او فکر نمیکند جلوی گلوله میایستد، همه تردیدهایش را میکشد و رستگار میشود. حالا میتواند راحت بخوابد. در این میان اما آس سکانس راضیه است. از معدود زنان کنشگر آثار فیلمساز و عاشقترینشان. استفاده خلاقانه حاتمیکیا از چادری که راضیه بر جنازه حاج حیدرش میکشد، هم ردیف صحنهی تعمیرگاه در «گروهبان» کیمیایی، یکی از بهترین دو نفرههای زناشویی تاریخ سینمای ایران را میسازد.
منبع:
http://www.bartarinha.ir/fa/news/333739/7-صحنه-برگزیده-فیلمهای-ابراهیم-حاتمیکیا
امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای سینما
مجله اینترنتی گلثمین آرزوی بهترینها را برای شما دارد.