با مجله اینترنتی برگک در یک مطلب تازه از سینما همراه باشید :
جیلنهال، که اخلاقِ کاری او زبانزد است، هم بازیگر این فیلم است و هم تهیهکنندهاش. او با بومن بهخوبی آشنا شده است. میگوید: «نکته جالب و دوپهلو این است که اگرچه او به چنین وضعیت ناگواری دچار شده، این حادثه به او معنا و هدف واقعی داده است. جف یک شخصیت پروپیمان است؛ شخصی بسیار بانشاط. فیلم نیز بسیار مفرح است. این داستان شخصی است که یاد میگیرد در چنین وضعیت باورنکردنی، دشوار و وحشتناکی چگونه به یک پدر و یک فرد بالغ تبدیل شود. این داستانی است درباره اینکه چگونه میتوان رشد کرد و بزرگ شد».
بعد از آنکه نیمدوجین فیلمهای اخیر او را یکی پس از دیگری تماشا کردم، به این نتیجه رسیدم که جیلنهال ظاهرا در این اواخر به کشف دشواریهای ورود به آیینهای گذار و بلوغ جلب شده است؛ شاید این نفرینی است که به علت چهره پسربچگانهاش به آن دچار شده است. آخرین فیلمی که تا این زمان از او به اکران رسیده است، با عنوان «ویرانگری»، غیرمستقیم به همین مسئله میپردازد. دیویس در والاستریت بانکدار است؛ مردی سرد و بیاحساس که ناگهان و به شکلی غیرمنتظره همسرش را که مطمئن نیست او را دوست دارد، از دست میدهد و سپس تلاش میکند دریابد که پس از آن چه باید بکند.
در ابتدا چیز زیادی احساس نمیکند، بعد شروع میکند به نابودکردن هرآنچه با زندگی سابق منفورش مرتبط است و این کار را به معنای واقعی کلمه، با پتک و بولدوزر انجام میدهد. فیلم را ژان مارک والی کارگردانی کرده (همان کارگردانی که فیلم «باشگاه خریداران دالاس» را ساخته) و جیلنهال در آن به مطالعه وسواسگونهای در مورد غرابت دیوانهوار غم و اندوه میپردازد که کمتر پیش میآید آن را روی پرده ببینید. او درباره این شخصیت میگوید: «من فکر میکنم بیاحساسبودن نیز خود یک نوع احساس است. به نظر من این احساس، بهعنوان یک احساس مورد بیاحترامی قرار گرفته است و من فکر میکنم این فیلم به آن احترام میگذارد. احساسنکردن یا ندانستن آنکه چه احساسی دارید، بخش بسیار بزرگی از زندگی است».
دیویس در طول فیلم گاهی تلاش میکند تا واکنش «مناسب» نشان دهد، گریهکردن خود را در آینه تماشا کند، مثل رفتارهایی که در فیلمها میبیند، رفتار کند و این کاری است که خود جیلنهال بهشدت تلاش میکند تا از آن پرهیز کند.
او میگوید: «به نظر من قواعد همه زندگی ما را تحتالشعاع قرار میدهند و بعد، دنیا چیزی غیرمنتظره رو میکند و در اینجا دیگر از قواعد کاری ساخته نیست. گرایش فیلمها به این است که نشان دهند تغییرات به کشف و شهود و تصعید میانجامند و این اتفاق در یک لحظه میافتد که با حجم زیادی از موسیقی نیز همراه است. اما تغییری که در این فیلم میبینیم، یک تغییر ظریف است. مثل تغییر از ۱۰ به ۱۰ویکچهارم. شما نمیتوانید شکوفاشدن یک گل را ببینید، اما صبح از خواب بیدار میشوید و میبینید گل شکفته است».
جیلنهال در دانشگاه کلمبیا تحصیل کرده و پروژه مطالعاتی او درباره بودیسم بوده است. با لبخندی که گاهبهگاه ردی از آن روی صورتش دیده میشود، میگوید: «این نزدیکترین مثالی بود که توانستم برای یک تفکر انتزاعی پیدا کنم. من یکی از مخالفان سرسخت این هستم که آدم دائم در حال بیانکردن درونیات خود باشد». این را میگوید، مکثی میکند، در فکر فرو میرود و بار دیگر لبخند میزند. «البته منظورم این نیست که خودم را خیلی مهم و بزرگ نشان بدهم». علاقه او به بودیسم، به موضوع پذیرابودن و در زمان حالزیستن، در بازیگریاش خود را نشان میدهد.
میگوید: «من همان اول کار هرچه شرح صحنه در فیلمنامه است، خط میزنم؛ هر چیزی که پیشاپیش نشان دهد که قرار است چه احساس یا رفتاری داشته باشید. صحنهای در یک فیلم مریل استریپ وجود دارد که در یک قایق روی آب رودخانه میگذرد [فیلم «رودخانه وحشی»]. خانواده او را ربودهاند و پسری روی او هفتتیر میکشد و اولین واکنش او به دیدن تفنگ خنده است و بعد از آن است که او وحشتزده میشود. من عاشق این جزئیات ریز و صادقانه مربوط به دنیای درون هستم».
جیلنهال حضوری دوستانه، با روح و بانشاط دارد. هیچچیز را دستکم نمیگیرد اما هرگز کاملا جدی نیست. وقتی درباره زندگیاش از او بپرسید، در پاسخ چیزهایی در مورد کار میگوید- و هرچند او بهشدت در لاک دفاعی فرو میرود، اما طوری رفتار نمیکند که مثل طفرهرفتن به نظر برسد.
او مایل است دوران حرفهای – و زندگی خود را – به دو دوره تقسیم کند که قبل و بعد از یک رویداد بودهاند. این تغییر حدود ششسال قبل اتفاق افتاد، درست پیش از آنکه او ۳۰ساله شود. بعد از موفقیت اولیه و نسبی او در فیلم «دانی دارکو» که اکنون به یک فیلم کالت بدل شده است و بازی او در فیلم «کوهستان بروکبک» همراه با هیث لجر که او را نامزد جایزه اسکار کرد، مسیر بازی او به سمت فیلمهای پولساز هالیوودی تغییر پیدا کرد. او در سال ۲۰۱۰ در فیلم ۲۰۰ میلیوندلاری دیزنی بازی کرد که اقتباسی از بازی ویدئویی «شاهزاده پارسی: ماسههای زمان» بود و نقش یک فروشنده را در کمدی رمانتیک «عشق و دیگر مواد مخدر» در مقابل آن هاتاوی بازی کرد (فیلمی که منتقد گاردین با عنوان «مزخرف فاقد صداقت» از آن یاد کرد). جیلنهال ته دلش راضی نبود که فکر کند فقط مناسب این قبیل فیلمهاست.
او اندکی به خود استراحت داد تا نفس تازه کند و بعد خود را در فیلمهای چالشبرانگیزتر که کمتر قرار بود به رخ تماشاگر عام کشیده شوند، غرق کرد و با اثر تحسینشده و کمبودجه «پایان مراقبت» این مسیر را آغاز کرد. او در مرحله کسب آمادگی برای بازی در این فیلم به مدت پنجماه در اداره پلیس لسآنجلس در کنار پلیسهای واقعی کار کرد و یکبار هم پیش آمد که در جریان حملهای به گروه قاچاقچیان مواد مخدر، یک نفر جلو چشم او کشته شد. خودش میگوید که در آن زمان پس از یک عمر سروکلهزدن با مسئله باورپذیرکردن نقشها، با واقعیت روبهرو شد. اما او به یک معنی هرگز به پشتسر نگاه نکرد.
این تغییر مسیر حرفهای با تغییرات دیگری در زندگی او مقارن شد. «خیلی چیزها بودند که از نو تعریف شدند. البته همه آنها هم خوب نبودند». در این میان دوست و همکار او، هیث لجر، درگذشت. پدر و مادر او، که هر دو فیلمساز بودند، از هم جدا شدند و هر دونفر مسیر زندگی خود را از او و خواهر بازیگرش، مگی، جدا کردند. بااینحال آن دو نفر برای مدتی طولانی تلاش کردند تا «راهی پیدا کنند که خانواده را بار دیگر گرد هم بیاورند. مردم حرکت و تغییر میکنند. من از لسآنجلس به نیویورک نقلمکان کردم». بعد از آن دیگر دنیای فیلم «بیش از حد معمول، پوچ و عجیب به نظر میرسید». او با خود عهد کرد که آن را پرمعناتر کند. میخواست دریابد که دقیقا قادر به چه کارهایی است.
رشتهای از فیلمهایی که از آن زمان با حضور او ساخته شدند، آزمایشهایی بودند برای آنکه او حدومرز تواناییهای خود را دریابد. جیلنهال در زمان فیلمبرداری فیلم «اورست» به مدت سهماه در کوههای آلپ، ایسلند و اردوگاه اصلی اورست بهسر برد. او درباره دشواریهای فیلمبرداری این فیلم میگوید: «شرایط برای عوامل صحنه خیلی بدتر بود– بازیگران دم از سرمازدگی و یخبستن میزدند؛ اما عوامل صحنه واقعا منجمد شدند».
برای فیلم اخیرش با عنوان «چپدست» که اثری حماسی درباره یک مشتزن حرفهای بود، نیمی از سال را در یک باشگاه ورزشی حرفهای بهسر برد. در فیلم «شبگرد»، فیلمی درخشان و دلهرهآور در مورد یک روزنامهنگار تلویزیونی که به تعقیب آمبولانسها میپردازد، جیلنهال به شکل ترسناکی لاغر شد و چشمهایی وحشی و دیوانه پیدا کرد. او با کارهایش نشان میدهد که تغییر شکلیافتن و معنای مجازیدادن به بدن، در حرفه او کاری غریزی و ضروری است.
«موقعی که من شروع کردم به حفظکردن دیالوگهای «شبگرد»، کلمات و علامتگذاریهای جملات آنقدر خاص بودند که بدن من به شیوه خاصی به آنها واکنش نشان داد». او میگوید: «من ایدهای در مورد حیواناتی مانند کایوت (گرگ صحرایی آمریکایشمالی) داشتم. من در جنوب کالیفرنیا بزرگ شدهام و آنجا گاهی اوقات شبها میتوانید صدای کایوتها را بشنوید که زوزه میکشند. آنموقع دارند یک حیوان بینوا را تکهپاره میکنند؛ بنابراین من فکر کردم که (شخصیت فیلم) باید اینگونه باشد. کایوتها همیشه رنجور به نظر میرسند و چشمهایی دیوانه دارند و در تاریکی پرسه میزنند. متوجه شدم که این به لحاظ مفهومی جواب میدهد و من به همین خاطر خودم را به شکل این ایده درآوردم».
جیلنهال در خانوادهای هالیوودی بزرگ شد: پدرش، استیون، کارگردان است. مادر او، نیومی فونر، فیلمنامهنویس نامزد جایزه اسکار است. پل نیومن و جیمی لی کورتیس والدین تعمیدی او بودند. او در مورد فیلم «دانی دارکو» معتقد است که این فیلم «بیان بسیار دقیقی از تجربه نوجوانی من بود». وسوسه میشوم که از او بپرسم آیا تعهد خودآزارانه او (به نقشهایی که در فیلم ایفا میکند) واکنشی به این احساس گناه نیست که ورود او به حرفه بازیگری با پارتیبازی همراه بوده است. آیا چنین است؟
میگوید: «شاید. من در مصاحبهها کاملا آگاهم که چنین حرفی پیش میآید. «پارتیبازی» عبارت خاصی است که شما به کار بردید. خوب میدانم که چگونه به نظر میرسد». اما او به اخلاقیات خاص خود معتقد است که بیشتر یک بخش ریشهدار از شخصیت اوست تا واکنشی به برداشتهایی که از پسزمینه او وجود دارد. « فکر میکنم این بخشی از اصل و تبار من است. پدر پدربزرگ مادری من یک خیاط لهستانی بود که یک جراح شد. او مایه غرور و افتخار خانوادهاش بود. پدر من تا چند نسل قبل از تبار سوئدیهای سختکوش است. این مردان هرروز کارشان را از ساعت ۴:۳۰ صبح شروع میکردند. اینکه آدم خودش را از لحاظ جسمی و روانی به جلو سوق بدهد، همواره بخشی از زندگی من بوده است. پدرم از همان سنین پایین، زود از خواب بیدار میشد تا کار را شروع کند».
اگرچه ستونهای شایعات روزنامههای زرد در سالیان متمادی بهسختی تلاش کردند تا جیلنهال را به هر یک از شریکهای زندگی که در میان مشاهیر احتمال داشت، نسبت بدهند- از تیلور سوییفت گرفته تا ریس ویترسپون و ریچل مکآدامز که دیگر ستاره فیلم«چپدست» بود- او میگوید که آن همه کار سخت به قیمت ازدسترفتن امکان پرداختن به این مسائل برایش تمام شده است. میگوید دو، سهباری عاشق شده است، اما مکث کوتاهی میکند و اضافه میکند که الان تنها زندگی میکند. بار دیگر که مدت کوتاهی مکث میکند، وقتی است که میگوید که در این مورد بیشتر از این حرفی برای گفتن ندارد.
نمیدانم قصد دارد در ششسال آینده چه کار تازهای انجام بدهد. او در اینباره میگوید که قصد دارد بیشتر به تئاتر بپردازد؛ او در دو نمایش بازی کرده که نویسنده جوان انگلیسی، نیک پین، آنها را نوشته است. جاهطلبی غیرقابلانکاری برای کارگردانی دارد: «دلم میخواهد تماشا کنم افرادی را که استعدادی بیشتر از من دارند و بیاستعدادبودن خودم کار آنها را به گند نمیکشد». این را میگوید، اما لحن کاملا فروتنانهای ندارد.
و در مورد مسائل فراتر از کار چه میگوید؟
«پدر من، همان سوئدی، یک روز چیز زیبایی گفت. او گفت: «جیک، این را هم یادت باشد که تو هم باید خوش بگذرانی». آنوقت من چنین چیزی گفتم: «جدی؟ یعنی حالا کارم درست است؟ کارم را به اندازه کافی خوب انجام دادهام؟» و او چنین جوابی داد: «آره، خب حالا چرا کلید را نمیزنی کار را شروع کنیم؟» میخندد و سپس با بیقراری به کار فیلم خود بازمیگردد.
منبع:
http://www.bartarinha.ir/fa/news/327739/جیک-جیلنهال-بازیگری-که-هر-نقشی-به-او-میآید
امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای سینما
مجله اینترنتی برگک آرزوی بهترینها را برای شما دارد.