اشعار عاشورای حسینی (2)

با مجله اینترنتی برگک در یک مطلب تازه از شعر همراه باشید :

اشعار عاشورای حسینی, اشعار عاشورا

اشعار عاشورای حسینی

 

تا خیمه‌ی تقرّب تو پر کشیده ایم

تو نور محض و ما ز تبار سپیده ایم

 

آقا اگر «مَصارِعُ عُشّاق» کربلاست

در عاشقی به منزل آخر رسیده ایم

 

با عطر سیب پیرهنت مست می شویم

شیدائی قبیله‌ی عشق و عقیده ایم

 

دل بر شکوه جنت الاعلی نبسته ایم

وقتی بهشت را به نگاه تو دیده ایم

 

در بذل جان به راه تو مشتاق تر ز هم

عشق تو را به قیمت جان ها خریده ایم

 

لب تشنه ایم و در صف پیکار می‌رویم

وقتی که چشمه چشمه حقیقت چشیده ایم

 

کی دست می‌کشیم از این طوف عاشقی؟

با آنکه صد جراحت شمشیر دیده ایم

 

جان می‌دهیم و یک سر مویت نمی‌دهیم

 در کربلا حماسه‌ی عشق آفریده ایم

 

هفتاد و دو صحیفه‌ی با خون نوشته ایم

هفتاد و دو کتیبه‌ی در خون تپیده ایم

 

در جسم ما هنوز تب جانفشانی است

«هَل مِن مُعِین» بی کسی ات را شنیده ایم

 

خورشید نیزه ها شدی و در هوای تو

بر روی نیزه مثل ستاره دمیده ایم

 

متن مداحی عاشورا

 

عطشان ترین و خسته ترین رودها ،فرات

واکن گره ز بغض دل خویش، یا فرات

 

زان ظهر آتش و عطش و خون سخن بگو

هستم به درد و داغ دلت آشنا، فرات

 

ای ردّ دردهای زلال، اشک ماندگار

بر چهره ی بلا زده ی کربلا، فرات

 

از بسکه اشک ریخته شد در حکایتت

آب از سرت گذشت دگر بینوا فرات

 

دستت به دست ماه منیری رسیده بود

دستی که شد ز قامت آن مه جدا، فرات

 

دیدی فرود ضربت شمشیر کینه را

بر دست غیرت خلف مرتضی ،فرات

 

روحت به مشک بود و به دریا رسیده بود

سد شد مسیر و ریختی آخر کجا، فرات

 

دیدی شکسته کشتی آل نبی و بعد

گشتی محیط محنت و بحر بلا فرات؟

 

دیدم من آنچه را که ندیدی ز داغ دوست

داغی که زد شرر به دل خیمه ها، فرات

 

آن صید دست و پا زده در خون حسین بود

من شاهد تلاطم خون خدا فرات

 

تابیدم و ز تاب من آن دشت تف گرفت

از تشنگان دشت نکردم حیا، فرات

 

خورشید خون گریست و مکثی غریب کرد

پهنای سرخی اش ز افق بود تا فرات

 

دلمویه های غربت او ناتمام ماند

خورشید رفت و دهشت شب بود با فرات…

 

اشعار عاشورای حسینی, اشعار عاشورا

اشعار عاشورا

 

آنجا که اشک پای غمت پا گرفت و بعد…

 بغضی میان سینه من جا گرفت و بعد…

 

وقتی که ذوالجناح بدون تو بازگشت

 این دخترت بهانه بابا گرفت و بعد …

 

ابری سیاه بر سر راهم نشسته بود

ابری که روی صورت من را گرفت و بعد

 

انگار صدای مادری دلخسته می رسید

آری صدای گریه ی زهرا گرفت و بعد

 

همراه آن صدا تمامیِّ کودکان

ذکر محمدا و خدایا گرفت و بعد

 

هر کس که زنده بود از اهل خیام تو

مویه کنان شد و ره صحرا گرفت و بعد

 

دور از نگاه علمدار لشگرت

آتش به خیمه های تو بالا گرفت و بعد

 

((پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل))

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر

امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای شعر

مجله اینترنتی برگک آرزوی بهترینها را برای شما دارد.

لینک منبع

امتیاز شما به این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت را پر کنید
این قسمت را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

keyboard_arrow_up