با مجله اینترنتی برگک در یک مطلب تازه از سینما همراه باشید :
روزنامه اعتماد – الکساندر اُوانسیان: کارگردان آرتور آراستگیسان اولین فیلم بلند خود را در سال ۱۹۹۴به نام «کفدست» روانه اکران عمومی کرد، این فیلم با رویکردی غیر آشنا در فرم و اجرا تلاشی است برای به تصویر کشیدن رنج، رنج عظیم و دردناک مردم یک سرزمین، سرزمینی عبوس و بیحاصل، سرزمینی انباشته از کابوس، شبح و مرگ! اما فیلم قرار را بر این نمیگذارد تا راههای رفته شده را برای دیده شدنش انتخاب کند، فیلمساز در قدم اول رنگ را حذف میکند و سپس تمام حاشیههای صوتی و بعد موسیقی، واقعیت تلخ و عریان بیهیچ بزکی به نمایش درمیآید، نمایشی یکه، درست آن گونه که مردم آن سرزمین در حال گذران عمر هستند، بیرنگ، بیصدا، بیآوا، فقط گاهی بسیار کوتاه و گذرا قطعهای از آهنگساز ایتالیایی جوزپه وردی شنیده میشود و گاهی بسیار آرام و محزون صدای کارگردان به صورت گفتار روی تصویر و نجواگونه به گوش میرسد.
در چنین حال و هوایی فیلم متولد میشود و شکل میگیرد، یک مستند که قرار نیست به خصوصیسازی وقایع در جهت ارضای امیال شخصی کارگردان بدل شود، فیلم بنا ندارد که با فرمولهای آشنا و آماده مخاطبان خود را به حیرتی کال و زودرس برساند و بعد کات و تمام! آراستگیسان با استفاده بجا از عوامل طبیعی (فصل- مناظر- نور- انسان- موقعیت جغرافیایی) و عوامل غیرطبیعی (فضای سیاسی- اقتصادی پس از فروپاشی شوروی- ابزار واردات مستعمل- ویرانی و تخریب) و استمرار هدفمند در قطع و تقطیع پلانها و مهمترین عامل جای درست دوربین که آداب ثبت درد را بلد است، مزاحمت ایجاد نمیکند، حد مابین خود و سوژه را رعایت میکند، دست به دخل و تصرفهای جعلی نمیزند، برای ضبط و نمایش چنین موقعیتی اغراق نمیکند تا با سوژههایش دست به تجارت بزند برای جایزه و افتخاری شخصی!
به میزانسنی و فرم بصری درستی میرسد که تا انتهای فیلم یکدست و روان جاری و تاثیرگذار باقی میماند! مخاطب از دریچه نگاه کارگردان به تماشای دهشتناکترین، تلخترین و سیاهترین تصاویر ثبت شده از زندگی دعوت میشود اما با نمایش یک حقیقت ساده دیگر در کنار چنین فضایی، امید، امید به فردایی بهتر و تن ندادن به شرایط موجود. فیلمساز مخاطب را به قلب فلاکت پرتاب میکند اما نه از این رو که ما را به اندوه و فغان وادارد، او در پی ایجاد تفکر در درون ما است، تفکر به احوالات برادر بزرگتر که گویا سایه مستدامش دامن اکنون را هم گرفته!
فیلم دندان طمع برای هیچ جایزه و جشنوارهای تیز نکرده؛ به تاریخ اکران فیلم و تاریخ فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ۱۹۹۱ دقت کنیم و همچنین به بازار گرم جشنوارهها برای دیدن تصاویری از سرزمینی سترون و محصور! فیلم آراستگیسان تنها برای مخاطبان ارمنی و روسزبان ساخته نشده! مخاطب فیلم هر انسانی میتواند باشد که خودکامهای قلدر سرنوشتی را برایش رقم زده! ولی نمایش این حجم عظیم از ویرانی و تباهی و جنون تنها در راستای یک هدف است، تکثیر امید به برآمدن آفتاب از پس انجمادی مهیب و عبوس ۷۰ساله، امیدی که تا همیشه باعث زایش اندیشه میشود، اندیشههایی راهگشا خارج از تمام پستوهای تاریک و کپکزده قُر و اعتراض، اندیشههایی که پس از آن انجماد اصل را بر انسان بودن بنا میکند، اصل زیر نظر نداشتن هم، زخم نزدن به هم، نیازردن و نبلعیدن هم!
دوربین فیلمساز [آراستگیسان به جز کارگردانی و نویسندگی فیلمنامه تصویربرداری اثرش را هم به عهده داشته] به مانند چشمی کاوشگر و حقیقتیاب روایتگر سرزمینی است که تا سرحد امکان انباشتی است از تعفن و تخمیر سرشار از زندگیهای کال، رو به نیستی، مثله شده، کور و آغشته به نکبت.
اما آن چیزی که در این گرداب با سماجت یک ابراراده زنده است و سینهخیز خود را به سمت روزنه نور میکشد، میل به زندگی و زنده ماندن است. در تمام لوکیشنهای ویران و طاعونزده، موجوداتی [انسانهایی] را میبینیم دفرمه و خارج از هر قانون و قاعده زندگی طبیعی، اما امیدوار به بقا هستند چشمها هرگز دروغ نمیگویند و در تمام چشمهای این موجودات (که روزی شکل انسان بودند) شعف زندگی در جریان است و این همان آن جاودانی است که فیلم را از ورطه یک اثر معمولی و پیش پا افتاده سیاهنما نجات میدهد و اثر را از یک سلسله تصاویر پشت هم به نقدی تصویری بدل میکند، نقدی همچون یک شمشیر تیز و آخته که سیستم را بیهیچ ترسی هدف قرار میدهد، سیستمی که همچون یک برادر بزرگتر مردم را رصد کرده و سعی در تهی کردن آنها از روح و تبدیل آنها به کالبدهای مکانیکی برای بقا خود داشت.
فیلم روایت پدری است از زندگی برای کودک متولدنشدهاش، نسل آینده! این واگویه به آرامی در سیاهی مطلق آغاز میشود و پدر هیچ گونه ضمانتی برای فردای بهتر پس از دوران انجماد به کودکش نمیدهد، اگر در آن تلاشی دوچندان برای بهبود نباشد، پدر روایتگر گذشته است برای نسل فردا که سراسرش امروز به دروغی بزرگ بدل شده، آرمانشهرهای واهی فرو ریختهاند و حقیقت تلخ یک هیچ بزرگ که از ویرانههای سوسیالیسم جماهیری سر بر آورده است! تلخی سلطه برادر بزرگتر سخت گزنده است! اولین مواجهه مخاطب با اثر یک لانگشات است لانگشاتی از یک شهر با تصاویری سیاه و سفید با کنتراستی بالا، نماهای معرف در سکوت، آسمان، بامها، خانهها، خیابانها، کوچهها، سنگفرشها و آرامآرام جغرافیا در بیصدایی کامل و عدم رنگ که باعث میشود چشم به رنگ عادت کرده این روزهای ما همه چیز را در یک خاکستری بیکران تجربه کند و سکوت که گویا وظیفه شستوشوی گوشهای مخاطب را دارد تا شاید بتواند از حجم عظیم آشغالهای شنیداری که هر روز به خود تزریق میکنیم، بکاهد!
فیلم سیاه و سفید تصویربرداری شده درست به سبک همان زندگی قبل از دسامبر ۱۹۹۱ میلادی، مخلوقات «آدمها» به مخاطب معرفی میشود، آنان به دوربین نزدیک میشوند، خیره به لنز میمانند، گاه غریبگی میکنند، درنگ میکنند و عدهای هم هیچ عکسالعلی نشان نمیدهند، آشفتهحالیشان کاملا ملموس است، اما آن چیزی که هنوز در نگاهشان نمایان است، امید به زندگی است. فیلمساز هیچ گفتوگویی انجام نمیدهد زیرا لزومی به دیالوگ نیست تصاویر کامل هستند و گویای همه چیز. ساکنان این مغاک در حال زنده مانی روزمره خود ثبت میشوند بر نوار سلولید، ثبت انسان رها شده از تاریکی هفتادساله، دوربین به اولین چیزی که در اعماق این پلاسیدگی توجه میکند صورت انسان است، به راستی چه چیزی میتواند زیباتر و گویاتر از چهره یک انسان برای بیان داستانی باشد به قدمت یک زندگی؟ چهرههایی بیبزک و نقاب که روزگار بر آنان خش و چینهای عمیقی انداخته است.
مخاطب شاهد موجودات خوابگرد و خوابزدهای است که گویا در نگاه نخست همگی طعمههایی برای مرگ هستند و هر آن کس که در این سرزمین زنده بماند دیر یا زود جنون گریبانش را خواهد گرفت و لاجرم مقصد تیمارستان است، اما قطعا جز این آشفتگی و ناسازی چیز دیگری در عمق در جریان است، در تکتک اجزای صورت این دوزخنشینان میل به زندگی و تن ندادن به شرایط موجود دیده میشود، میل هستیبخش درک شدن توسط دیگران که قدم به این سرزمین میگذارند و این نکته که فیلمساز هرگز چنین مخلوقاتی را که تکثیر شده دوران اختناق هستند را متکدیان محبت نشان نمیدهد، آنان روح و جسم مجروح و تکیدهای دارند و گاهی از انجام سادهترین مناسک زندگی ناتوان هستند.
فیلمساز هرگز قصد تجارت با نمایش این اشباح سرگردان ندارد، چون خود برخاسته از همین اجتماع است، او صدای بلند بیداری مردم خویش است! خود را در کنار آنان میبیند؛ همتراز و نه جدا و بالاتر، او بخت بد این سرزمین و انسانوارههایش را پایدار نمیپندارد، هولانگیز آن زمانی بود که این انسانوارهها امیدی به بازگشت به جهان انسانها را نداشتند! فیلم در راستای ترمیم زخمها گام برمیدارد و نه فقط نمایش عریان آنها، در جهت مبارزه و ترمیم اکنون برای آن فردای پیش رو. در پلانهایی از فیلم یک ماشین مکانیکی عظیم و غولآسا را نشانمان میدهد (بیل مکانیکی) که در حال شخم زدن و زیر و زبر کردن این جغرافیای سیاه و منحوس است، اما نه برای آبادانی تنها برای پاک کردن صورت مساله زیرا چنین مکانی نباید وجود داشته باشد، اتحاد جماهیر شوروی فرو ریخته اما گویا باید این سقوط حتی پرشکوه به نظر برسد! این هشدار فیلمساز به نسل بعد از پرده و مشت آهنین است ویرانه را ویرانتر کردن برای نمایش یک تراژدی مصنوعی جماهیری دیگر هیچ معنایی ندارد جز یک دروغ! فیلمساز این پلانها را با یک قطع ساده به چهره یک زن پیوند میدهد که چهل سال است هر روز در مکانی معین مینشیند به انتظار کسی. صدای آراستگیسان را میشنویم آرام و محزون؛ (او چهل سال منتظر مانده! ) این مکان معین در این مخروبه عظیم برای آن زن زیباترین مکان کائنات است، در زمانی دور کسی در این مکان به او قول وصل داده، در دو موقعیت متفاوت در زمانی واحد برای مخاطب، در پسزمینه هیولایی پولادین همه چیز را خرد و نابود میکند و در پیشزمینه یک انسان تکیده و فروریخته در تنهایی مطلق اما امیدوار به وصل!
این پیوند امید به وصل و حجم تخریب وسیع که به زودی آن را هم دربرخواهد گرفت. تلخ است و یکه! ثبت ثانیههایی از زندگی بدون هیچ شعبده و صحنهسازی! قاب به ظاهر ساده است ولی مخاطب ناگزیر احساس میکند که واقعیت تخریب ثانیه به ثانیه گستردهتر میشود. دوربین با ایست کامل بر دو سوژه متحرک و ساکن «حجم عظیم فولاد و یک انسان تنها» تنشی دیداری فراهم میکند که علت آن بازنمایی جهانی است که در یک آن شکل میگیرد. بیدخل و تصرف مصنوعی و فیلمساز با انتخاب محل دوربین و کادری درست و قطع به موقع نما، آن هستی ترسناکی را که در حال وقوع در جهان واقع است ثبت و از طریق بازنماییاش بر پرده آن را منتقل میکند! در نمای بعدی دوربین آرام از لابهلای خانههای متلاشی شده عبور میکند و خود را به فضاهای درونیتر میرساند، مه سنگین و غلیظ را کنار میزند. پرچینها را آهسته پشت سر میگذارد از ماند آبها و کپکها و پوسیدگیها در سکوت محض عبور میکند، در این حضیض در این طبقه هفتم دوزخ دانته درباره ناجی تصویری از چهره یک انسان است، چهره متبسم یک کودک! کودکی که شفافیت پوست لطیفش در میان خیل عظیم ویرانی و زشتی گویا سیکلمهای است که بیدریغ زندگی را از عطرش به لذتی میرساند دمادم، صدای آرام و محزون راوی «لبخند و امید ویرانگر هر سیستم خودکامه است» تصاویر فیلم راوی شبکه قدرت عظیمی است که اکثرا فروپاشیده، شبکهای که ایادیاش ویران میکردند، نابود میکردند، مخفی میکردند، اما در هزارتوی قلب تمام آنانی که زنده مانده بودند سلولهایی تکثیر میشد با میل به امید و بقا با میل به آزادی و این برای بقای برادر بزرگتر ترسناک بود!
فیلم پلان به پلان جنونی همهگیر را به نمایش میگذارد که راه به فروپاشی کامل انسان میبرد! نتیجه یا نیستی کامل است یا بدل به مهرهای شدن در ساختاری پیچیده برای فربهتر شدن سیستم اختناق. دوربین اما از کارش باز نمیماند و در این جغرافیای عفونت انسانی را نشان میدهد که همواره به تن رندان میاندیشیده او مسوول لوازم و اشیا و لباسهای مردگان این مکان است، آنها را تعمیر میکند، از نو میدوزد، طبقهبندی میکند و دوباره به چرخه حیات بازمیگرداند، برای او مرگ مفهومی ندارد زیرا کار خود را نوعی مبارزه با مرگ میداند. او چنین میگوید اینها با من حرف میزنند و همه یک چیز را میگویند؛ زندگی.
و بلافاصله کات به موجودی دیگر «یک انسان به مانند نوسفراتو» که در دخمهای زیرزمینی زندگی میکند، او از نور هراس دارد، زیرا او و هزاران هزار انسانواره دیگر دستپرورده ظلمت مطلق هستند، کور و کر، اخته و بیعمل و بیکنش، این توده به نوعی تربیت شدهاند که تمام اعمالشان در راستای بقای سیستم باشد، اینان بیشمارند در دل این خاکستری راکد، بال نظر آنان شکستهاند، برایشان چرا و چگونه معنایی ندارد، راوی کوتاه سخن میگوید «انسان بمان» فیلمساز با اتصال این پلانها به هم در تلاش برای آشکار کردن هرچه بیشتر خود و جامعهاش برای جهان است! دوربین و میزانسن به غایت واقعگرای آرستگیسان منظرهای را پیش چشم مخاطب به نمایش میگذارد که انسانهایش باید از دل جهان ایدئولوژیکی گذشته، رابطههای اجتماعی تازه و نوپایی را به وجود آورند! و این امر در قالب تصاویر برگرفته از واقعیت فیلمساز مکرر در مکرر آشکار است! فیلم این هشدار را میدهد برادر بزرگتر حتی پس از نابودی فیزیکیاش امکان حیات را دارد و تلاشش چیزی نیست جز یک کوری عمومی، تنهایی و انزوایی بس عظیم، همه وابسته به عصای سفید که قدرت مرکزی با گشادهدستی آن را به رایگان هدیه میدهد! و تلاش برای نپذیرفتنش برابر است با نابودی کامل!
فیلم فضایی را به تصویر میکشد که مخاطب شاهد یک توده مغزشویی شده تیزبین کامل است، یک توده بزرگ جماهیری، حتی خدایی هم وجود ندارد. انسانها به صورت خانواده زیر یک سقف مشغول زندگی هستند اما کور و کر! تنهایی و زیر نظر داشتن یکدیگر امری است پذیرفته شده و نهادینه، فیلمساز خواندن را یکی دیگر از راههای مبارزه و بقا میداند، انسانوارهها برای سیستم اختناق فقط یک ابزار هستند! شیء نباش، بخوان و بخوان، کوری را هم چارهای هست با سرانگشتانت بخوان این یکی از معدود فرصتهای باقیمانده است یا به راحتی از دست میرود و یا سخت آگاهی میبخشد. خواندن، دانستن و سوال پرسیدن، اینکه چه هستیم؟ انسان یا تودهای بیشکل!؟ چرا بی شکل و خمیده؟ کوتاه و تهی و زمینگیر؟ خواندن با پرسش همراه است، پرسشی از سر میل به آگاهی، همان انتقامی که انجماد بزرگ سعی در نابود کردن آنها داشت، زیرا خوب میدانست انسان پس از پرسش، دیگر انسان سابق نیست! دوربین فیلمساز جهانی را نشانمان میدهد که از آن هیچ باقی نمانده از انسانها هم نیز! مگر فضولاتشان، کمکم هر کس در فضولات خود غرق خواهد شد تا مرگ. آموزش برخی کلمات قدغن میشود، جز آنانی که لازم است دایره واژگان محدود دارند، مکالمهها کوتاه و بیحاصلاند، صداها به صورت نجوا هستند (زبان گنجشکها را بیاموز). از پا ننشستن، مبارزه کردن، پناه نبردن به توهمات پررنگ و لعاب، امروز را با تمام کمبودها و تنگناها تن ندادن و خود را تسلیم شرایط نکردن، جوهره اصلی فریاد بلند کارگردان آراستگیسان است!
اما لزوم دیدن چنین فیلمی برای چیست؟ چرا باید پای حرف کارگردانی نشست که این گونه یک جغرافیای سوخته و به زانو درآمده را نشانمان میدهد، سرزمینی که بساط فلاکت و تیرهروزیاش چنین پهن و گسترده است چرا باید مهمان دنگالهایی شد که اثباتی است از اشمئزاز و کپک، ویرانی و سیاهی! بیشک برای مقایسه و تحلیل تصاویری که قبل از آراستگیسان توسط یک کارگردان به مثابه کل آثار تصویری یک قوم به ثبت رسیده! مقایسه حقیقت زشت این فیلم با دروغهای تصاویر پررنگ و لعاب یک جریان فکری خاص که او را به غلط میراثدار هنر سینمایی یک ملت (ارمنستان) میدانند!
سایه سنگین سارکیس بر سر سینما دوستان سینمای ارمنستان مدتی است که دیگر سنگینی نمیکند و جهان سینما چشم بر فیلمسازان جوان و نوپا گشوده، مگر هنوز در بین سینمادوستان ایرانی، سارکیس هوسپی پاراجانیان یا همان سرگئی پاراجانوف به گمان نگارنده که خود در فرهنگ و فضایی مشترک با فیلمساز و آثارش رشد کرده و تمام اجزای تشکیلدهنده فیلمهایش را (نواها، رنگها، اشعار، سازها، زبان و خط، رسوم و سنن، خردهفرهنگها، اسطورهها، حقایق،دروغ و ترانهها، تعصبات غلط، عاشقانهها و کینهها و دوستیها و عداوتها و…) لحظهبه لحظه زیست کرده، فیلمهایش امروز کالاهایی هستند که حتی عرضه رایگان آن برای عموم بهایی دارد بس بیهوده و گران.
تصاویری خوشآب و رنگ آمیخته با نتهای حزنانگیز که فقط راه به احساسات رقیقه و سطحی میبرد، تصاویری مصادره به مطلوب شده از یک قوم و فرهنگ با رویکرد غلط و موهون نماد و نمادسازی! صدای حزنانگیز دودوک، انار- انگور لهیده مرگ ماهیها، دشنه، کمانچه و اشعار سیات نووا که اگر زیرنویس را هم از آن حذف کنیم جز یک زیبایی باسمهای بصری چه ارمغانی دارد؟ جان کلام اشعار سایات نورا و فهم آن به واقع برای کدام مخاطب غیرارمنی زبان اتفاق افتاد؟ در این چند سال برای مثال حتی یک مقاله آکادمیک هم درباره اشعار نووا در فیلمهای پاراجانوف در ایران نوشته نشده! گویا کارگردان سرگئی همه تصاویر را برای خود کرده، آن هم تصاویری که فقط زیبا هستند و تا ندانی رمز این نقش نگار، باید هزار و یک دلیل غیرسینمایی آورد تا آثار فیلمساز را موجه، هنری، خاص و ناب و بیخدشه و یکه و یگانه توصیف کرد!
هنوز هم تفکرات دیکتاتورمآبانه استالین در جایجای شوروی سابق پابرجا و مانا و جاری به حیات خود ادامه میدهد میراثی که به واسطه مکانیزم پویا اما منفیاش خودبه خود، به روز میشود، خودش را میگستراند و باز نشر میکند، بدی و دهشت در حال تکثیر است زیرا توانسته روح زمانه را در مشت آهنینش برای ابد حبس کند، روح زمانه است، همان اکسیری است که آثار کارگردان پاراجانوف فاقد آن است و در عرض پویا ماندن و سیال شدن در زمان تبدیل به تصاویر متحرکی شدهاند زمخت، تاریخ مصرفدار، غذای اندیشه نمیشود، زیر و رو نمیکند آن ذات همیشه کنکاشگر و جستوجوگر یک سینه فیل واقعی را، مارچینکا، نودار زالی کاشویلی یا حتی آن عاشق غریب دلباخته ماه گل دختر مخار و امروز بر پرده به چه کاری میآیند، آیا این انصاف در حق سینمای ارمنستان است؟ هنوز یک کشور و یک قوم را با یک کارگردان شناخت؟ و آثارش را با کارگردانان قبل و بعد خودش محک نزد؟ آثاری که به معنای واقع کلمه تبدیل به فسیل شدهاند، فسیلهایی که حتی ارزش مطالعه و تحقیقی قومنگاری هم ندارند!
ارمنستان با اینکه کشور کوچکی است اما نمیتوان و نمیشود کل سینمای آن را در یک اسم خلاصه کرد زیرا در این صورت باید چشم بر تمام زحماتی که دیگر فیلمسازان در ادوار مختلف چه ارمنستان آزاد و چه دوره اختناق کشیدهاند چشم بست چه آنانی که قبل از پاراجانوف فیلم ساختند، چه همدورههای او و چه بعد از پاراجانوف، فیلم «کف دست» ساخته آراستگیسان تنها چند سال پس از مرگ پدرخوانده پاراجانوف ساخته و اکران شده فیلم سردر پی و شاعرانگی ندارد، فیلم در پی کشف و ضبط مسالهای بس بااهمیتتر و حیاتیتر و عمیقتر از شعر گفتن با دوربین و شاعرانگی کردن است، آراستگیسان در پی نمایشی ذات بیزوال زندگی است، زیرا این زندگی است که تمام عناصر دیگر را در خود جای داده است و در مدت زمان طولانی به رشد و کمال رسانده با به اوج یا حضیض سوق داده،زشت یا حتی زیبا جلوه داده این زندگی است که گذر خود در ادوار مختلف شعر و شاعرانگی را قدر و منزلتی بخشید،اگر یک فیلمساز تمام آنچه را محرک و منبع الهامی است زندگی نکرده باشد و آن را جعل کند!
قطعا با اثری روبهرو خواهیم شد مثل عاری از زندگی و پویایی اثری که سقوطش نه در درازمدت که حتی قبل از تابیده شدنش بر پرده اتفاق میافتد ولاجرم اثری خواهد بود که مرده و متعفن از زهدان ذهن فیلمساز بیرون خواهد آمد. شاید بتوان زیرکی در سینمای جعلی انجام داد، زندگی را و حتی انسان را، اما نه دوامی خواهد داشت و نه کاربردی، مخاطب آگاه و هوشیار اما! هرگز فریب این سینما را نخواهد خورد، فیلم «کف دست» به راستی و بحق از چنین جعلی آزاد و رها است، زیرا فیلمساز میداند، نمایش دادن باید خود حقیقی باشد تا مخاطب بتواند راهی را که مولف برای رسیدن به نمایش یک حقیقت طی کرده است به راحتی بپیماید و تجربه کند!
امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای سینما
مجله اینترنتی برگک آرزوی بهترینها را برای شما دارد.