با مجله اینترنتی برگک در یک مطلب تازه از ضرب المثل و سخنان پند آموز همراه باشید :
داستان ضرب المثل قاضی دیوان بلخ
اگر چشم قاضی به دوستان و بستگان افتد و گوشی قاضی هر ندایی را پذیرا باشد آنچنان دیوان و دارالقضا را به دیوان بلخ تشبیه کنند .
آورده اند که …
در زمان قدیم در شهر بلخ شبی دزدی از دیوارخانه ای بالا رفت . تصادفاً در حین بالا رفتن از دیوار پایش لغزیده به زمین افتاد و پایش شکست ، بر اثر انعکاس صدا همسایه ها از خانه بیرون دویده ، دزد را دستگیر و به کلانتری تسلیم نمودند. دزد از کلانتری جهت معالجه به بیمارستان اعزام شد و در انجا شکایت نزد قاضی برد که چون دیوارخانه بلند ساخته شده بود و من نتوانستم از دیوار بالا بروم بدین جهت صاحبخانه مقصر و بایستی از عهده خسارت وارده برآید .
قاضی دیوان بلخ دستور احضار صاحبخانه را صادر و بدین جهت صاحبخانه نیز گناه را به گردن بنا ، که دیوار بلند ساخته و بنا هم خشتمال را مقصر قلمداد نمود و به همین طریق خشتمال نجار را که قالب خشت را بزرگ ساخته و نجار هم پس از حضور در دادگاه اذعان کرد ، چون عاشق روی دختری بودم روزی که مشغول ساختن قالب بودم و حسب تصادف همان دختر پسری رو از درب دکانم گذشت و بر اثر عبور او عقل و دل و دینم ازدست برفت ، نتیجه اینکه دخترک را خواستند ، او هم دعانویسی را گناهکار دانست که به مادرش دعایی را داده بود که از اثر آن دعا چنین مهوش قدم به عرصه وجود گذارده بود .
بالاخره دعانویس بدبخت محکوم شد که یک چشمش را از حدقه در آوردند ، او هم اظهار داشت در همسایگی ما شکارچی هست ، هرگاه شکاری را هدف قرار می دهد یک چشمش را به هم گذارده و با چشم دیگر نشانه روی می کند و چون یک چشم شکارچی زاید است به جای چشم من چشم او را در آوردند . قضات دیوان بلخ با الاتفاق رأی دعانویس را پسندیدند و . به اتفاق آراء ، رای صادر کردند که یک چشم شکارچی را در آوردند .
منبع:shamiim.ir