در یک جنگل بزرگ شیر و شغالی زندگی می کردند که با هم دوستان صمیمی بودند. شیر پادشاه جنگل بود و شغال وزیرش. همه ی حیوونای جنگل شیر را دوست داشتند و از وجودش راضی بودند اما شغال همیشه به فکر کشتن شیر بود تا خودش پادشاه جنگل بشه.
یک روز شغال نقشه ای کشید. شیر هر روز نزدیک های ظهر عادت داشت کنار رودخانه بره و از آن آب بخوره. شغال تصمیم گرفت توری را در آن جا پنهان کنه تا هر وقت شیر برای نوشیدن آب به اونجا می ره توش گیر بیفته و بعد اون تور را به داخل رودخانه بندازه و خودش پادشاه جنگل بشه. شغال بدجنس از فکر پلیدش خنده اش گرفت و به خودش افتخار کرد.
روز بعد شیر برای نوشیدن آب به کنار رودخانه رفت و در تور شغال گیر افتاد. شغال که خودش را پشت درختی پنهان کرده بود از مخفیگاهش بیرون آمد. شیر با دیدن شغال خوشحال شد و از او کمک خواست و گفت: لطفاً منو از این تور بیرون بیار.
شغال با صدای بلند خندید و گفت: از این به بعد من پادشاه جنگل هستم.
بعد شغال با بی رحمی شیر را توی رودخانه انداخت و به همه ی حیوونای جنگل اعلام کرد شیر مرده و از این به بعد من پادشاه جنگلم.
شغال با همه ی حیوونا رفتار بدی می کرد و آن ها را مورد رنج و عذاب قرار می داد. بعضی از حیوونا از بی رحمی های شغال خسته شدند و از جنگل فرار کردند.
بعد از چند هفته یک شیر از باغ وحش فرار کرد و به جنگل آمد. شیر متوجه ی یک خرس غمگین شد. ازش پرسید: چرا شما اینقدر غمگینی؟
خرس گفت: شغال، شیر شاه ما رو کشته و حالا خودش توی جنگل فرمانروایی می کنه. اون خیلی بی رحمه و خیلی از حیوونا به خاطر رفتارای اون جنگل رو ترک کردند.
وقتی شیر این حرف ها رو در مورد شغال شنید، خیلی ناراحت و خشمگین شد. از خرس آدرس شغال رو گرفت و به سمت خونه ی شغال رفت. شغال سعی کرد فرار کنه ولی موفق نشد. شیر با دندونای تیزش او را درید و کشت. از اون به بعد همه ی حیوونای جنگل شیر را پادشاه خود می دونستند و همه از اون راضی بودند.
از اون زمان به بعد دیگر هیچ شیری با هیچ شغالی دوست نشد.