ایران آنلاین – حسن فرامرزی: هر کدام از ما ممکن است ساعاتی از یک روز یا هفتههایی از یک ماه یا ماههایی از یک سال، اوضاع و احوالمان ابری باشد.
ذهن و روانمان مثل هوای ابری اندوهبار و کسل باشد اما اگر قرار باشد این ابرهای سیاه جزئی از آسمان ذهن و روان ما باشد و هیچ بادی این ابرها را پراکنده نکند، در آن صورت میشود گفت که ما دچار افسردگی شدهایم، یک افسردگی ساکن که مثل چتر سیاه بالای سر ماست حتی وقتهایی که خوابیدهایم.
این همان تعریفی است که روانپزشکها و روانشناسها روی آن تأکید میکنند که: هر غمگینیای را نمیشود افسردگی نامید. هر اندوهی و ملالی، افسردگی نیست اما اگر این اندوه، تداوم پیدا کند و زندگی عادی یک فرد را تحت تأثیر قرار دهد و فعالیتهای روزمره او را کند یا متوقف کند در آن صورت میشود گفت که فرد دچار افسردگی شده است.
چند وقت پیش در سایتی به یک انیمیشین چند دقیقهای آموزشی درباره افسردگی برخوردم که بسیار جالب توجه بود.
جالب توجه از اینرو که در یک زمان کوتاه چهار دقیقهای، در گام اول به تشریح نشانهها و علائم این بیماری به شکل ملموس میپرداخت و در گام دوم، این امیدواری را ایجاد میکرد که آدمهای مبتلا به افسردگی میتوانند بر این تاریکی و ملال درون غلبه کنند و از چاهی که در آن افتادهاند بیرون بیایند.
عنوان این انیمیشن «سگ سیاه» و موضوع آن افسردگی بود و از طرف سازمان بهداشت جهانی تهیه شده بود.
سگ سیاه در واقع نامی است که فرد مبتلا، به افسردگیاش داده است. کار هوشمندانهای است. در واقع او با این نامگذاری میخواهد بین خود و افسردگیاش فاصلهای بیندازد و خودش را با بیماریاش یکی تصور نکند.
در واقع گام اول همین جا آغاز میشود؛ اینکه آدمی خود را با نقصان و کمبود و بیماریاش یکی نداند و حساب خودش را از حساب بیماریاش جدا کند. در این صورت است که میتواند با بیماریاش به مثابه یک سوم شخص یا دیگری مواجه شود.
سگ سیاه حافظهام را گاز گرفته بود
اما انیمیشن این طور روایت میشود: من یک سگ سیاه داشتم که اسمش افسردگی بود. هر وقت این سگ سیاه ظاهر میشد، من احساس تهی بودن میکردم و زندگی به نظرم بسیار کند میآمد. او در هر زمان و مکانی ممکن بود بیدلیل ظاهر شود.
سگ سیاه مرا به لحاظ ظاهری و احساسی، پیرتر از سن و سالام کرده بود. انگار همه دنیا در حال لذت بردن از زندگی بودند اما من تنها میتوانستم زندگی را از دریچه سگ سیاه ببینم. فعالیتهایی که قبلاً برایم شادی آور بودند، ناگهان همگی با حضور این موجود، لذتشان را از دست داده بودند.
بزرگترین ترس من این بود که مردم وضعیت مرا بفهمند و مرا قضاوت کنند. به خاطر شرمی که از انگ سگ سیاه داشتم، مدام نگران این بودم که کسی ببیندش، به خاطر همین انرژی زیادی صرف مخفی کردنش میکردم.
مخفی نگه داشتن و دروغ، حسی بسیار سخت است. سگ سیاه باعث میشد فکرها و حرفهایم همه منفی باشد. او مرا کج خلق میکرد و باعث میشد بودن در کنارم برای دیگران سخت شود.
سگ سیاه میخواست اشتهایم را کور کند. او حافظه و قدرت تمرکزم را خراب کرده بود. انجام دادن هر کاری و رفتن به هر جایی با وجود سگ سیاه، نیازمند قدرتی فراانسانی بود. در موقعیتهای اجتماعی بهشدت اعتماد به نفسم را از من میگرفت.
این موجود، احساس عشق را در من به کلی نابود کرده بود. او بیشتر از همه دلش میخواست مرا هر روز با افکار منفی تکراری بیدار کند. او همان اول صبح به من یادآوری میکرد قرار است چه روز سخت و خستهکنندهای در پیش رو داشته باشم.
البته داشتن یک سگ سیاه در زندگی به معنای کمی غمگین بودن، بیحوصله بودن و ملالهای گذرا نیست، بلکه بسیار بدتر و مجموعهای از همه این حسهاست.
اما هرچه سنم بالاتر میرفت، سگ سیاه بزرگ و بزرگتر میشد و بتدریج دیگر همیشه با من بود. من با هر آنچه که از دستم برمیآمد سعی میکردم تا او را از خودم دور کنم اما او بر من غلبه میکرد و هر بار، مغلوب شدن در مقابل او از تلاش برای غلبه کردن بر او راحتتر میشد.
پذیرفتم که با افسردگیام روبهرو شوم
اما ادامه انیمیشن به اینجا میرسد که فرد افسرده برای اینکه بتواند بر این ملال همیشگی غلبه کند – بهتر است بگوییم این ملال را از یاد ببرد یا پنهانش کند – رو میآورد به الکل، اما الکل نه تنها کمکی به او نمیکند بلکه او را منزویتر و گوشهگیرتر میکند.
اینجاست که دوباره از سگ سیاه یاد میکند و میگوید: او موفق شده بود زندگیام را از من بگیرد. وقتی تمام لذتهای زندگی را از دست میدهی کمکم سؤالی در ذهنت ایجاد میشود که اصلاً زندگی چه فایدهای دارد؟
اینجا در واقع بالاترین نقطه سربالایی این روایت است و از این نقطه به بعد سرازیریهای انیمیشن و روایت آغاز میشود. چالش، زمانی شروع به حل شدن میکند که فرد افسرده میپذیرد که با آن سگ سیاه رودررو شود.
تا اینجا، او همواره پشت به سگ سیاه قرار داشت، به طوری که از بیماری خود فرار میکرد بنابراین ارزیابی او در برابر این سگ سیاه یک ارزیابی وهم آلود بود، اما در یک نقطه او تصمیم میگیرد از یک کمک تخصصی در این زمینه استفاده کند.
در این باره میگوید: خوشبختانه این نقطه زمانی بود که من از کمک تخصصی استفاده کردم. این نخستین قدم بهبود و نقطه عطف بزرگی برای تغییر من در زندگی بود.
من یاد گرفتم که مهم نیست که باشی. سگ سیاه میلیونها نفر را دچار مشکل میکند و احتمال دچار شدن به این مشکل برای همه یکسان است.
همچنین من یاد گرفتم که هیچ قرص و داروی جادویی وجود ندارد. دارو درمانی میتواند تا حدی کمککننده باشد و برخی هم در کنار آن نیازمند رویکردهای روان درمانی دیگری هستند.
من همچنین یاد گرفتم که باز و صادق بودن با اطرافیان درباره احساساتم میتواند در تغییر این روند بسیار کمککننده باشد.
از همه مهمتر من یاد گرفتم که از سگ سیاه نترسم و مهارتهایی را به او بیاموزم. هرچقدر ذهن شما خستهتر و بیشتر تحت فشار باشد، توانایی شما کمتر میشود. پس من آموختم که چطور ذهنم را آرام کنم.
میتوانم بگویم از بابت وجود سگ سیاه خوشحالم، اما او برایم موجود بینظیری بود. او مرا مجبور کرد که زندگیام را دوباره ارزیابی و از نو ساده کنم.
من آموختم که به جای فرار کردن از مشکلاتم بهتر است با آنها مواجه شوم. سگ سیاه ممکن است همواره بخشی از زندگی من بماند اما دیگر هرگز آن هیولای سابق نخواهد بود. ما با هم کنار آمدهایم.
افسردگی، زلزله خوشایندی در وجودم بود
روایت فرد افسرده از فراز و فرودهای درمان افسردگیاش اینگونه پایان میپذیرد: از نظر بالینی اثبات شده که ورزش منظم برای درمان افسردگی خفیف و متوسط، به اندازه داروی ضد افسردگی مؤثر است.
پس قدم بزنید، بدوید و بگذارید سگ سیاه از شما عقبتر بماند. برای خود دفترچهای تهیه کنید. نوشتن افکار روی کاغذ، موجب تخلیه و همین طور اغلب باعث به دست آوردن بینش میشود. همچنین مواردی که میتوانید به خاطرشان خوشحال و قدردان باشید را ثبت کنید.
مهمترین موضوعی که باید به خاطر داشته باشید این است که هر چقدر هم اوضاع بد شود، اگر مسیر درستی در پیش بگیرید و با افراد درستی مشورت کنید، روزهای سیاه سگی خواهند گذشت.
نمیتوانم بگویم از بابت وجود سگ سیاه خوشحالم، اما او برایم موجود بینظیری بود. او مرا مجبور کرد که زندگیام را دوباره ارزیابی و از نو ساده کنم. من آموختم که به جای فرار کردن از مشکلاتم بهتر است با آنها مواجه شوم.
سگ سیاه ممکن است همواره بخشی از زندگی من بماند اما دیگر هرگز آن هیولای سابق نخواهد بود. ما با هم کنار آمدهایم. با آگاهی، صبر، نظم و شوخ طبعی میتوان بدترین سگهای سیاه را درمان کرد.
اگر دچار مشکل هستید هرگز از کمک خواستن نهراسید. کمک خواستن به هیچ وجه مایه خجالت نیست، تنها چیزی که مایه خجالت است از دست دادن یک زندگی است.
نالههایی که حالمان را بدتر میکند
از این سوراخ بارها گزیده شدهایم اما باز هم امتحانش میکنیم؛ شاید این بار اگر ناله کنم وضعم بهتر شود. اما ناله هرگز جواب نداده است. در واقع ما با هر بار ناله در برابر خودمان و دیگران کوچکتر میشویم.
ناله کردن نه تنها وضعیت یک افسرده را بهتر نمیکند بلکه بیشتر به او صدمه میزند. البته سخن گفتن درباره یک چالش فکری با ناله کردن درباره آن بسیار متفاوت است. فرض کنید یک پیچ باز نمیشود. ممکن است شما بروید سراغ یک ابزار و اهرم قویتر. ممکن است به این فکر کنید که پیچ هرز شده است.
ممکن است پیچ را روغن کاری کنید تا آن حالت زنگ زدگی از بین برود. اما اگر کسی در برابر پیچ زانو بزند و به او بگوید خواهش میکنم باز شو! التماس میکنم باز شو! حتی شروع کند به گریه یا اینکه به پیچ فحش و بد و بیراه بگوید، پیچ باز نخواهد شد.
نه تنها آن پیچ باز نخواهد شد، بلکه فرد بیشتر باور خوشبینانهاش نسبت به باز شدن پیچ را از دست خواهد داد.
من یک دانای کل هستم
یکی از آفات فکری ما خودمتخصص پنداری در همه امور است که به ما اجازه نمیدهد از کمک تخصصی افراد خبره در این زمینه بهره بگیریم.
اینکه جوشاندهها چقدر خوب است، جای خود، اینکه عسل به درمان برخی از بیماریها کمک یا دامنه بیماری را محدود میکند، درست، اما واقعیت آن است که نمیشود با جوشانده و عسل، بیماری پارانویا یا اسکیزوفرنی یا افسردگی شدید را درمان کرد چون بیشتر ملالها و افسردگیهای ما جنبه شناختی دارند.
یعنی تا زمانی که آن گره و چالششناختی برای فرد حل و فصل نشود، در آن صورت خیمه آن ملال و اندوه درونی هم برچیده نخواهد شد.
سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل…
افسردگیهای کوچک میتواند مقدمهای برای ملالهای طولانیتر باشد. به تعبیر سعدی در گلستان: « سر چشمه شاید گرفتن به بیل / چو پر شد نشاید گذشتن به پیل» این چکههای کوچک ملال و غصه، آرام آرام میتواند قلب و ذهن ما را مسموم کند.
مولانا در مثنوی معنوی ماجرای مردی را تعریف میکند که در مسیر راه آدمها خار کاشته بود. آدمیانی که از این گذر عبور میکردند او را ملامت و سرزنش میکردند که این چه کار است تو کردهای. پاهای ما در این گذر از دست خارهای تو در امان نیست و لباسمان به این خارها میگیرد و پاره میشود.
اما او مدام امروز و فردا میکرد که حتماً فردا این خارها را از ریشه خواهم کند. هر هفته وعده شنبه دیگری را میداد اما به وعده خود عمل نمیکرد غافل از اینکه این امروز و فردا کردنها اتفاق موازی ناخوشایندی را با خود به همراه دارد. آن اتفاق این بود:
خاربُن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربُن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربندان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بیحس آمدی
همچنان که عادت مولانا در روایت حکایتهاست، در بخش دوم حکایت معنای بطنی و درونیتر را تشریح میکند که در واقع خاربُن و خارکن یکی است. آن خارها، عادتها و پندارها و اندیشههای ناصواب و ملالآوری است که آدمی در درون و بطن خود میکارد.
لحظهای که آدمی این خارها را در قلب و ذهن خود میپرورد آن فکرها در مرحله نوزایی و ضعف هستند، مثل علفی که ریشه عمیقی ندارد و میتوان آن را با اندک تکانی از خاک بیرون کشید، اما اگر آن فکرها و عادتها در درون آدمی بمانند و تغذیه شوند، در آن صورت ریشهدارتر میشوند و بهراحتی نمیشود آنها را از فکر و درون آدمی بیرون کشید.
چطور بر افسردگیام غلبه کنم؟
همه چیز در درون و ذهن ما در جریان است. اگر ما خود را در درون خود کم و بیمقدار پیدا کنیم، در بیرون هم کم و بیمقدار رفتار خواهیم کرد.
اگر کسی از درون دچار بهجت و گشایش باشد، این بهجت و گشایش در صورت او هم پدیدار خواهد شد، بنابراین بزرگترین چالش در درمان افسردگی آنجاست که ما میخواهیم با افکارمان دربیفتیم چون این فکرها و اندیشهها هستند که میتوانند حال ما را خوب یا بد کنند.
حال برای نمونه چند فکر را با هم مرور میکنیم. هر کسی میتواند در درون خود بگردد و ببیند که چرا احساس ملال و اندوه میکند؟ یافتن ریشههای این ملال و اندوه میتواند به او در درمان حس افسردگی کمک کند.