ضرب المثل هرچه می‌گویم نر است می‌گوید بدوش

با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از ضرب المثل و سخنان پند آموز همراه باشید :

ضرب المثل قدیمی, گاو نر

داستان ضرب المثل هرچه می‌گویم نر است می‌گوید بدوش

 

مورد استفاده:
به کسی گفته می‌شود که اصرار زیاد به کار غیرممکن دارد.

در دوره‌ای که نادر افشار پادشاه ایران بود، حکایت‌های جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد جنگ بود و بیشتر عمر خود را صرف لشکرکشی‌های مختلف کرد و تا توانست تمام ایران را تحت فرمان خود درآورد و حتی به کشورهای همسایه‌ی خود نیز لشکرکشی کرد و آنها را هم تحت اطاعت خود درآورد. از جمله هند که آن موقع کشوری بزرگ با ذخایر فراوان طلا و نقره و انواع جواهرات و الماس بود. نادر غنایم فراوانی از این حمله‌ها جمع آوری کرد و به ایران آورد.

در یکی از جنگ‌هایی که نادر با شورشیان داخلی ایران داشت، چون نادر جوان بود و تجربه‌ی کافی در جنگ نداشت، دشمن در منطقه‌ای کمین کرد و از پشت به سپاه او حمله کرد نادر توان دفاع از پشت سر را نداشت و غافلگیر شد. سربازانش یکی پس از دیگری با ضربات دشمن از پای درمی‌آمدند و می‌رفت تا نادر با سپاهیانش در این جنگ شکست بخورند. اما در آن حال چاره‌ای به ذهنش رسید و دستور عقب نشینی داد تا پس از آرایش دوباره سپاه با یک نقشه و طرح جدید وارد جنگ شوند.

ولی دشمن که دید شکست سپاه نادر نزدیک است و تعداد کمی از سپاهیانش باقی مانده‌اند اجازه عقب نشینی به آنها نداد. هرکس می‌خواست از میدان جنگ عقب نشینی کند را دنبال می‌کرد یا اینکه با ضربه‌ای او را از پای درمی‌آوردند.
در این میان نادرشاه به کمک عده‌ای از نزدیکانش توانست به سمت بیابان فرار کند. نادر آنقدر دوید تا مطمئن شد کسی او را دنبال نمی‌کند و به حدی دور شده که به راحتی نمی‌توانند او را پیدا کنند. کم کم تشنگی و گرسنگی باعث ضعف او می‌شد که از دور روستای کوچکی را دید. جان دوباره‌ای گرفت به امید نجات یافتن از این شرایط به هر نحوی که بود خود را به آن روستا رساند.
نادر به اولین خانه‌ای که رسید در زد. پیرزنی در را باز کرد و وقتی او را ضعیف و ناتوان دید به خانه‌اش راه داد. نادر همان وسط اتاق افتاد. دیگر توان حرکت نداشت. به سختی شروع به حرف زدن کرد و گفت: پیرزن! من نادرشاه، پادشاه ایران هستم هرچه در خانه برای خوردن و آشامیدن داری برایم بیاور.

پیرزن که اصلاً او را نمی‌شناخت با بی‌تفاوتی گفت: هرکسی می‌خواهی باشی، باش! تو میهمان من هستی و من در حد توانم از میهمانم پذیرایی می‌کنم. نادر گفت: هرچه تو می‌گویی. من گرسنه و تشنه‌ام چیزی برای من بیار. پیرزن گفت: حالا غذایی برای خوردن ندارم ولی آب هست برایت می‌آورم. پسر من خارکن است. بارش را امروز به شهر برده تا بفروشد و با پولش آرد بخرد تا من نان بپزم. اگر صبر کنی تا پسرم بیاید نان هم دارم و کوزه‌ی آب را جلوی نادر گذاشت.

نادر که خیلی تشنه بود سریع ظرفی را پر از آب کرد و سر کشید. در همین حین صدای گاوی را شنید از پیرزن پرسید این مگر صدای گاو نیست؟ پیرزن گفت:‌بله. گفت: خوب برو مقداری شیر بدوش بیاور تا من بخورم.
پیرزن گفت: گاو من نر است. اگر ماده بود و شیر داشت خودم می‌دوشیدم و می‌آوردم با هم بخوریم.

نادرشاه که بی‌نهایت خودرأی بود و حرف حساب سرش نمی‌شد، اصرار می‌کرد که من این چیزها سرم نمی‌شود و من گرسنه‌ام برو برای من شیر گاو را بدوش و بیاور.
پیرزن گفت: حالا فهمیدم که تو پادشاهی. حتماً به زیردستانت هم مثل من حرف ناحسابی زدی که حالا در این بیابان گرسنه و تشنه رهایت کردند. من می‌گویم نر است، تو می‌گویی بدوش.
منبع :rasekhoon.net

لینک منبع

امتیاز شما به این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت را پر کنید
این قسمت را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

keyboard_arrow_up